۵۰ مطلب با موضوع «راوی صاحب داره» ثبت شده است

تخلیه‌ی کلمات

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

اوهام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی
دریاب کار ما که نپیداست کار عمر

دریاب کار ما که نپیداست کار عمر

هو


خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو... نمیفهمم بخدا... خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی... حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟
این شبا، من؟ اینجا؟ اینطوری؟ من الان باید روی تخت گوشه ی اتاق همون هتل همیشگی دراز کشیده بودم، تا دم دمای مغرب که بیام خودمو به صف نماز جماعت صحن جامع برسونم. اصلن من الآن باید توی برف و سرمای بهمن، آخرین نفرِ صف نماز توی صحن انقلاب وابمیسادم... قهر کردی با من؟

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

شین ها

هو


یعنی میدونی... گمشده بسیج توی این نسل. و احتمالن از نظر بزرگترای من توی نسل من.... نمیتونم علی محمدی با کولرگازی و مبل رو بپذیرم. و توی اتاقی که با تو و اشرف و غیاث الدین و زهرا سادات املت با نون بربری هزار سال پیش رو خوردم درباره ی این بحث کنم که بسیج بچه ها رو زیپ لاین و جت اسکی سواری نمیبره... هرچقدم کول باشه و مخاطب جذب کنه....






با بهترینِ بهترین درد ِِدل میکنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مهمان

هو


بچگی ما، توأم بود با هفته ها و گاهی ماه ها نبود بابا در خانه. مامان ترجیح داده بود برگردیم ایران و دو سال باقی مانده از درس بابا را نمانیم. قطعن برای هردوشان انتخاب سختی بود، اما مصمم بودنشان برای پرورش ما در محیط اسلامیِ خودمان، این انتخاب را برایشان مسلّم کرده بود. ما سن و سالی نداشتیم. روزی که ما برای اقامت دائم به ایران آمدیم من سه سال داشتم. نه زیاد زبان فارسی را میفهمیدم و نه حتی هنوز به شرایط جدیدمان عادت کرده بودم. با اینکه چیز زیادی از آن روزها در خاطر ندارم؛ با مرور آن خاطرات یک چیز همواره پررنگ و جدی در ذهنم نقش میبندد؛ نبودِ بابا. قدیم که مثل این روزها خبری از تلگرام و تماس تصویریِ ایمو و اسکایپ نبود؛ ما دلمان را خوش میکردیم به تماس های ماهواره ای بابا که با خش خش و قطع شدن های مکرر و هزینه های گزاف همراه بود. انگار کن همه چیز دست در دست هم داده بود تا حجم دلتنگی ما چند ده برابر شود. همین بود که وقتی بابا شبی تماس میگرفت و میگفت چند روز دیگر می آید ما سر از پا نمیشناختیم برای جمع کردن اتاق و مهیا کردن خانه. بعد هم چند ساعت قبلش میرفتیم از گلفروشی نزدیک خانه یک دسته گل بزرگ رز و مریم میخردیم و میگذاشتیمش توی یخچال تا شب که میرویم  فرودگاه هنوز تازه و سرحال باشد. سه نفری سوار ماشین میشدیم و میرفتیم ترمینال 2 مهرآباد و چشم میدوختیم به مسافران تا بالاخره مردی با موهاش مشکی صاف ِِ شانه زده به یک طرف از دور پیدا شود. و ما از خوشحالی به سمتش بدویم. بعد هم که می آمدیم خانه بابا تا چند روز مهمانِ جدید و خاص خانه بود. و ما هرچه از دلبری در دست داشتیم رو میکردیم تا بیشتر هوش و حواسش را ببریم. اما گاهی این داستان دستخوش تغییر میشد. دیگر خبری از فرودگاه رفتن و انتظار کشیدن برای مسافرمان نبود. بعضی اوقات ما توی تخت خوابیده بودیم که ناگهان با بوسه ای بیدار میشدیم و بابا را بالای سرمان میدیدیم. برای من، میزبانی از بابا برمیگردد به همان سالهای ابتدایی بازگشت به ایران. به آن صبحی که مثل هر روز از خواب بیدار شدم؛ و خرگوش پا گنده ی سفید و بنفش را توی تخت کنار سرم دیدم. بابا آمده بود، و پیش از آنکه ببینمش نشانه اش را فرستاده بود. اگرچه من هول کرده بودم؛ که اتاقم را هنوز جمع نکرده ام؛ مویم را شانه نزده ام؛ سنجاق قرمز میوه ای ام را گوشه ی موهایم ننشانده ام... میدانید؛ این ها برای ما دختر ها خیلی اهمیت دارد. ما که از بچگی خاله ی عروسک هایمان میشدیم و به خانه ی هم میرفتیم برای مهمانی؛ مهمان نوازی و میزبانی را خوب یادگرفته ایم. اول اتاق و خانه را آب و جارو میکنیم. بعد یک راست مهمان عزیز کرده مان را دعوت میکنیم به مهمان خانه. که روی صندلی بنشیند و به پشتی تکیه دهد. ما دختر ها از بچگی شانه ی کوچکی در جیب کیف دستی کوچکمان میگذاریم تا موهای رها شده روی شانه مان را زینت دهیم. ما دلبسته ی آن گل سر های کوچک رنگ و وارنگ و پر زرق و برقی هستیم که قرار است موها را به یک طرف مایل کند. ما؛ همه ی ما دختر ها؛ در هرکجای جهان؛ در هر کجای این تاریخ؛ ما مهمان نواز ترین میزبانان عالم... چه اینجا در تهران؛ چه کمی آن طرف تر؛ در چین؛ یا اصلن چرا راه دوری برویم؛ در همین نزدیکی ها، در عراق؛ در شام... ما حتی در کنج خرابه هم مهمان نواز ترینیم. آنقدر که وقتی نشانه ی بابا را می بینیم. بی قراری مان جانمان را می آورد می نشاند روی لبهایمان. و همین که مهمانِِ عزیزی چون بابا را با بوسه ای در آغوش میکشیم؛ عصاره ی جان را نثارش میکنیم... در مهمان خانه ای که نیست. در اتاقی که رفت و روب نشده؛ با موهایی که هفته هاست رنگ شانه به خودش ندیده... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

خانه ای برای حسین

هو


به من، تنها، حلاوت بندگی ات را بچشان، به حق این، شاید، آخرین قدم هایی که از بیت الحسینت در شمیران به سوی خانه برداشتم...

تو بگو چطور برای این همه آرامش که در آن خانه جمع شده بود دلتنگ نشوم؟

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
شیرینی یاسمن

شیرینی یاسمن

هو


یاسمن کلاس اول است. موهای خرمایی رنگ و صافی دارد. چشمهایش شاید هم رنگ چشم های من است. وحشی و بدون رنگ. نه روشن و نه تیره. مدام رنگ عوض می کند. صدایش خیلی کودکانه تر از آن است که بگوید امسال با سواد می شود. رفتارش هم. آن دلبری های دخترانه اش. آن همه کرشمه ای که در مایل نگه داشتن سرش دارد. روز اولی که دیدمش نمی توانست پیراهنش را بر تن کند و مدام به من میگفت خاله. به منی که بیش از هر کسی از این حرف ها متنفر است.
یاسمن از باقی بچه ها کوچک تر است. اگر هم سن و سال من بود مینوشتم لوند است. اما حالا که اینقدر کوچک است جز معصومیت توصیف دیگری برایش ندارم. هر روز که مرا میبیند سراغ ساعت های کلاسمان را میگیرد. نمیدانم در دلش چه میگذرد. شاید در خیال او هم من زن جوانی هستم که هر بار به صورتم لبخند میزند چشم هایم برایش دو دو میزند. شاید هم من همان خاله ای هستم که دکمه های تا به تای پیراهنش را مرتب میکند. نمیدانم... هرچه هست دخترکی که خیلی از شش ساله ها کوچکتر به نظر میرسد با لبخندی نمایانگر ردیف دندان هایی که همگی افتاده اند هر روز از من دلبری میکند.

یاسمن درست وسط روضه ی سخت و جانکاه روضه خوان گردنش را مایل نگه میدارد و با موهایی که آنقدر شل بسته شده که هر دم بیم آن دارم که باز شود به سویم راه می افتد. روضه خوان رفته است کنج خرابه و دارد از دست هایی می گوید که لب و دندان بابا را لمس میکنند. هنوز جمله ی بعدی شروع نشده که یاسمن مثل همه ی روز های هفته دست های کوچک و احتمالن نرمش را دور من حلقه میکند. دست هایی که آنقدر بزرگ نیستند تا تمام مرا در بر بگیرند. حالا که فکر میکنم می بینم انگار همیشه پرده ای از اشک در چشم هایش جا خوش کرده. در همان چشم های خمارِ وحشی. نمیدانم این قیاس کار شیطان است یا کارِ دلم. دلم که مدام دارد خیال بافی میکند. هربار که در مدرسه مرا به آغوش می کشد دست میبرم، دست های کوچک را از تنم جدا میکنم و بی آنکه ذره ای از احساس خوشایندم را بر ملا کنم میگویم من هم دوست دارم محبتم را به شما نشان دهم اما مدرسه و ساعت کلاس وقت مناسبی برای در اغوش کشیدن دیگران نیست. شاید آن لحظه هایی که دست های کوچک سه ساله بر صورت بابا کنکاش می کردند، یک نفر باید آن ها را جدا میکرده و می گفته خرابه جای مناسبی برای نشان دادن محبتت نیست دختر جان. خدا را چه دیدی شاید دخترک کمتر غصه ی خون های خشک شده بر لب های بابا را میخورد...

نمی توانم تمرکز کنم. روضه خوان سخت میخواند و من سفر کرده ام به دبستان. بین شاگردانم ایستاده ام و یک به یک نگاهشان می کنم. کدام یک رقیه ترند؟ شاید مطهره سادات... عصر یکشنبه بعد از جلسه مادرش با مدیر مدرسه ایستاده بود به حرف زدن. او از مهدکودک و خواهرش هم از دبستان، هر دو معطل بر روی پا ایستاده بودند و هر از چند گاهی سرک می کشیدند توی آشپرخانه. من که مطابق بیشتر روز ها ناهار نخورده بودم تازه پشت میز نشسته ام و دارم با نرگس حرف میزنم. یکباره حواسم میرود کنار در ورودی آشپزخانه. مطهره سادات سرش را میدزدد و میرود. بلند میشوم، توی درگاه در می ایستم و می گویم. مطهره سادات، لقمه بگیرم شما هم بخوری؟ گرسنه نیستی؟ یک نه ی خجالتی میگوید و سر میخورد پشت سر خواهر بزرگترش پناه میگیرد. برمیگردم کنار میز. غذا دیگر از گلویم پایین نمی رود. دو تا لقمه ی کوچک میگیرم و میدهم دست مائده سادات. میگویم مطهره حتمن لقمه را از تو میگیرد. ببینم چه میکنی! چند دقیقه ی بعد هر دو مشغول خوردن اند. بر میگردم توی جلسه. پای روضه. گوشم به دهان روضه خوان است و حکایت غریبی دختر حسین بن علی. اما خیالم باز پر زده. رفته در اتاق 110 راهنمایی، دو زانو روبروی تابش نشسته است و نمایش نامه را گوش میدهد. جعبه ی دستمال کاغذی وسط جمع به نیمه رسیده، و او دارد با آب و تاب میخواند. از همان جایی که بوی غذای گرم در خرابه پیچیده بود و زینب کبری میگفت «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»...

کاش یکی این دل دیوانه را کمی تسلی بدهد... برای من خیلی سخت است فردا به مدرسه بروم و وقتی لبخند یاسمن را دیدم به گریه نیفتم. وقتی فاطمه عبای مشکی کوچکش را سرش کرده و دوان دوان میخواهد عصر به خانه برود. وقتی اسماء می آید کاغذ سفید از دفتر بگیرد و من که کاغذ هارا به دستش داده ام میگویم مراقب پله ها باش، یواش برو...
با این دلبری ها و این سادگی ها چه کنم؟ با اینکه میبینم دختر بچه های هفت ساله چقدر کم توانند و محتاج مراقبت؟ چه کنم وقتی قیاس میکنم دخترکان ترش رویی ندیده را با نازدانه ی اباعبدالله؟ با سه ساله ای که چهل منزل با سر بر نیزه شده ی پدر و برادرانش هم سفر شده... با کودکی که حتم دارم سراپا شوق بوده تا با شیرخوار شش ماهه اندکی بازی کند. تو بگو با این همه شیرینی... با این همه غم چه کنم....

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اربعینیات، یکم

هو


با کربلا حسین،

مستم میکنی....

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

شب هفتم محسن حججی

هو


خودم را میرسانم میدان امام حسین، شلوغ است. اگرچه معیارم برلی شلوغی تشییع صد و هفتاد و پنج شهید است. خلوت تر است. آفتاب صاف میخورد به سرم. گرم است. دیروز کمی دیرتر رفته ام امامزاده و نزدیکی های میدان ندا جا شده ام. امروز که سرکار نیستم بی تاب ترم تا زودتر خودم را به همان جای همیشگی برسانم. بین ستون دو و سه.

عکسش را سایه بان کرده ام. اول روی سر خودم. بعد برای زنی که پایین پایم روی زمین نشسته است. بعد روی سر مامان. و خودم طوری ایستاده ام که آفتاب توی صورت زن نیفتد. تا دلت بخواهد گرم است.

صدایش شاید اصلن شبیه تو نباشد؛ اما تنها چیزی که برایم تداعی میکند صدای توست. صدای تو خش دارد. صدای حججی صاف است. صدای تو آنطور است که دوست دارم. مردانه تر. جملات را شمرده شمرده ادا میکند. بعد کم کم بغض می آید توی صدایش جا خوش میکند. به پسرش میگوید تو و مادرت را دوست داشتم. و من فکر میکنم به آن روزی که صدای تو پخش میشود و من با این جمله قند توی دلم آب میشود. دلی که از غم تو متلاشی شده...

نمی ایستم. پیاده می آیم تا شریعتی. و بعد روانه میشوم سمت امامزاده. باید سفره ی غمهای دلم را یکجا پهن کنم. این بغضی که در سینه ام نشسته دارد خفه ام میکند...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
قابِ ساده

قابِ ساده

هو


روزی که این قابِ ساده را درست میکردم گمان نمیکردم عمرش اینقدر طولانی شود و ایامِ بعد از من؛ عده ای باشند که با آن انس بگیرند...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی