۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

فلش مموری، سرانجام

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

فلش مموری

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مرتبه چندم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

حسینِ من، یکم

هو

دلم برا کربلات تنگ شده...
موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

اینجا بدون تو

هو


اگر کنار تو بودم،

میشد از این باران ساعت ها نوشت...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

به فتح میم، بیستم، بخش یک

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

کلافگی

هو

کلافه م.
همین.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست

هو


یاد حرف های تو افتادم، وقتی میگفتی از بیماری بعد سیدالکریم. حالا که مثل روز سوم پیاده روی، حتی دیدن غذا هم دلم را بهم میزنم میفهمم که چه میگفتی. مریض شدم، از همان تب های کربلا. همان که بیخیالش میشدم و تا حرم کشان کشان میرفتم. آخر این چشم بستن های وقت ذکر گفتن امانم را برید. حاج محمود حسین اول را که میگوید ناخودآگاه میروم پشت در ضریح حضرت علمدار. زن قبای بلند عربی پوشیده و کمرش را با شال سبزی محکم کرده است. سرمه زیر چشمهایش پخش شده و دارد بر سینه اش مشت میکوبد. از هر چند خط روضه اش یکی را هم به زور میفهمم، اما تو تصور کن؛ پشت در ایستاده باشی، در حالیکه شوق بوسیدن شبکه های ضریح در تو بیداد میکند، آن وقت دیگر مهم نیست بفهمی روضه خوان چه میگوید؛ همین تقلا و سینه کوبیدن زن میانسال تو را یاد احوال آل الله می اندازد، بعد از حسین فاطمه. بعد انگار روضه ها خط به خط توی ذهنم ردیف میشوند. پارسال بود، حاج محمود میگفت آنقدر خانم رباب زیر آفتاب ایستاد و عزاداری کرد، که وقتی شخصی بر ایشان وارد شد او را نشناخت...

نوای نوحه خوانی زن میشود صدای حاج محمود که میخواند ”بمیرم برای دل سکینه...میخونه روضه ت رو برا مدینه..." میخواند و برای خودم با او زبان میگیرم. همین که به خود می آیم دارم پا به پای زن دق الباب میکنم و جماعت زیادی به ما ملحق شده اند...

صبح روز سوم پیاده روی، اولین لحظاتی که احساس میکنم مرا تاب هیچ کار نیست. آنی از ذهنم عبور میکند باقی مسیر تا عمود هزار و هفتاد را با این چرخی های کنار جاده بروم. بلافاصله توبه میکنم. مگر کسی عزیزان زهرا را استراحت داد که من اینطور گستاخی میکنم؟ کشان کشان میروم به سمت ”مضیف امام حسن”. تا ظهر به هر طریقی که هست میدوم که به کاروان برسم. تا صدای اذان بلند میشود، عطیه دستم را میگیرد میبرد توی موکبی که در و دیوارش همه سفید است. می ایستیم به نماز. بدون هیچ مستحباتی نماز را میخوانم، تکیه میدهم به ستون. چند تا نفس بکشم، بوی غذا کلافه ام میکند. زن دست میگذارد بر پیشانی ام. میگویدم داری توی تب میسوزی. میگویم نه خانم جان. تقلا کرده ام گرمم شده. یاد چند ساعت قبل می افتم، نارنگی هارا نذر کردیم تا همه ی زوار به سلامت به حرم اربابمان برسند.

صد و چهل پنجاه عمود مانده تا برسیم. عطیه دستم را میگیرد، میگوید حرف بزنم. شروع میکنم به از تو گفتن. میگویمش که چطور در حق تو نامردی کرده ام. بعد ها میگفت نمیدانستم داری هذیان میگویی یا واقعن اینکار هارا کرده بودی. میگفت میترسیدم همان جا بیفتی زمین و دیگر هرگز بلند نشوی. من هم بلند بلند میخندیدم و میگفتم نترس بالام جان. من مال این حرفها نیستم.

میرسیم وارد میشویم و تنها به دوش گرفتنی اکتفا میکنیم. نیمه شب عطیه بیدار میشود و میگویدم راه نفس کشیدنم بسته شده، دست میبرم دکمه ی پیراهنش را باز میکنم، میگویم دراز بکش درست میشود. صبح راه میافتیم سمت شارع میثم تمار. لیوانی دست گرفته ام و هر از گاهی لبم را تر میکنم. عتبه ی عباسیه استراحت میدهند. کم مانده از خستگی هلاک شوم. همانجا روی سنگ های سرد زیر طاقی پتوی گلبافت را پهن میکنم و به خواب میروم. چه خواب رفتنی، هر چند دقیقه یک بار با صدایی از خواب میپرم.

از موکب علمدار، وضوی تازه ای که با آب سرد گرفته ام میماند و یک سیب. بیشتر از آنکه میل خوردنش باشد، در آن شلوغی عطرش را نفس میکشم. از کنار همان پلی که اسمش را نمیدانم، عطیه میزند به بازویم، که نمیخواهی کفشت را در بیاوری؟ بی معطلی دمپایی های آبی رنگ را دستم میگیرم و سرعتم را بیشتر میکنم. سرگشتی عجیبی بود. نمیدانستم کدام سو گنبد های طلایی را خواهم دید. مدام گردن میکشیدم از میانه ی جمعیت. خسته بودم. مریض بودم. اما آن جذبه ی تمام نشدنی، یک تنه مقابل همه ی این سختی ها ایستادگی میکرد. رسیدیم به فلکه ی مرکزی. به زانو درآمده، زل زده بودم به گنبد سید الشهدا. نه اشکی بود برای ریختن، نه صدایی برای ناله زدن، همه اش تحیر بود. مست و مدهوش به تصویر ناتمام مقابلم خیره میشوم...

حسینیه نه دور بود، نه نزدیک. حالا که فکر میکنم تازه میفهمم آنقدرها هم که خیال میکردم نزدیک نبوده ایم. ساکن اتاق هشت شدم، لای پتوی یک نفره ی گلبافت کرم و زرشکی به خواب رفتم. بعد از ظهر صدایم میکنند، حرم نمی آیی؟ تا نیمه ی راه پله نرفته، از شدت ضعف از پا میافتم. بر میگردم داخل. یکی دو ساعتی نگذشته؛ از خواب میپرم. هیچکس نیست. دلم میگیرد. حالا که تا اینجا آمدم کم آوردم. میروم وضو میگیرم، همین که بر میگردم عطیه سادات را میبینم. نشسته انتهای اتاق، زیر پنجره. میگویدم مگر با عطیه نرفتی حرم؟ حال و حوصله ی شرح ماجرا را ندارم. لباس میپوشم، همین که عزم رفتن میکنم، میگوید بین راه ذکر بگو، خودش توان میدهد. 

دختر بیست ساله ای هستم که در کربلایی که هرگز ندیده ام، تنها به زیارت میرود. از ابتدای کوچه که میپیچم گنبد نمایان میشود. پایم جان گرفته، الحمد لله میگویم و میروم. شاید اگر کسی دنبالم بود. میدید چقدر لبخندم دارد پررنگ و پررنگ تر میشود. بازرسی ها را یکی یکی رد میکنم. میرسم مقابل باب قبله. زبانم بند آمده. نه ذکر میگویم. نه حال حزن دارم. نه گریه میکنم. میدوم به سمت زیر گذر. نزدیک در ورودی بین الحرمین، وارد که میشوم دلتنگی چندین ساله سر باز میکند... گوشه ی بساط زن و مرد میانسال عراقی زانو میزنم و رو به صحن علمدار با دهان باز بی صدا حرف میزنم. زیارت نامه میخوانم. سنگهای سفید کف بین الحرمین را میبوسم. خاک گوشه ی چادر  زن کنار دستی را به چشم میکشم... اذن میگیرم برای زیارت ارباب.

بین حرف های بچه ها شنیده بودم وقتی میروی سمت ضریح انگار داری وارد گودی قتلگاه میشوی، اما باور نداشتم. چند قدم اول را که میروم، درست ابتدای همان جایی که پیرزن ایرانی و عراقی دعوایشان شده بود، میبینم که زمین زیر پایم دارد شیب پیدا میکند. نفسم میرود... میانه راه ضریح، در آن شلوغی که دیگر ذکر گفتن هم فایده نمیکند، مدام دلم میریزد. مبادا نرسم؟ تصویر شش گوشه ایام زیادی مقابل چشمم بود، اما آن شوقی که در تماشای واقعی اش هست... نمیدانم از ضعف است که از حال میروم، یا از شدت مستی...

کنار بهداری حرم نشسته ام، مربای هویج پرستاری را که با عربی دست و پا شکسته ام فهماندمش قند میخواهم، میخورم. ساعت حرم را نگاه میکنم، دیر شده... عزم خانه میکنم. میانه ی راه گم میشوم. آنقدر که برمیگردم باب قبله و دوباره راه می افتم سمت حسینیه. شاید یک ساعتی میشد که در شهر میگشتم. همه ی میدان ها مثل هم بود و هرکس نشانی ”کباب محمد” را یک جور میداد. کنار میدان مرکزی عطیه با چشم های نگران میدود سمتم، میگوید کجا بودی با این حال و روزت؟ میخندم؛ حرم! به روی خودم نمی آورم ترسیده بودم دیگر هیچوقت پیدا نشوم.

پله های ساختمان را که میروم بالا، یک راست کنار معصومه، که پرستاری میخواند و تمام راه یک وری روی من خوابیده بود مینشینم. دستم را میگیرد. درجه میگذارد و میگوید تو با این تب رفته بودی حرم؟ مگر دیوانه شدی؟ جواب این سوال خیلی واضح بود. بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که چیزی نخورده بودم جز چند جرعه آب. تب داشتم. توی صف ضریح از حال رفته بودم. پایم حسابی تاول زده بود. زانوی راستم وقت نماز پیرم میکرد. شهر را بلد نبودم. گم شده بودم، و باز رویای حرم هنوز نیامده خانه، هواییم کرده بود، نام این احوال که من داشتم جز دیوانگی بود؟

میروم مینشینم کنار سفره، برنج سفید میخورم با ماست و نعنا. تجویز عطیه سادات است. میگوید مسموم شده ای. خوبت میکند.

بی هیچ علتی، همه ی این احوال باز سراغم آمده اند، آن هم بعد ازینکه به قول هلالی، خاطره ی اولین باری که به صحن حضرت علمدار نگاه کرده بودم، طاقتم را برد. وقتی شب دوم فروردین فره را دلداری میدادم که زیاد غصه نخور، من هم هرگز ضریح قدیمی حضرت عباس را نبوسیده ام. حجم دلتنگی و سختی روضه است یا علتش دیگر است نمیدانم، هرچه هست هرلحظه اش خاطرات سفر اربعین است.

با همان احوال روز سوم ببعد، با پریشانی ایام قبل از اربعین، می نشینم کنار سفره، برنج سفید میخورم و نوشابه. مثل تمام شبهای کربلا...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی