۲ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

آمدن

هو


... و دلی که لحظه شماری میکند برای رسیدنش.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

به شوق روی تو...

هو


شاید پیش تر ها چنین احساسی نداشتم. اینکه زودتر خودم را به خانه برسانم، همه چیز را مهیای آمدنت کنم، غذا را بار بگذارم. چای ایرانیِ تازه دمی درست کنم؛ و با لباس آراسته و دامن پرچین، موهایم را به یک طرف شانه کنم، سنجاق مشکی کوچکی کنارش بنشانم و با لب های خندانی که ناشیانه سرخ تر شده اند؛ به انتظارت بنشینم.

وقتی زنگ در خانه را به صدا در آوردی، همان عادت دوست داشتنی ات، که محال است با کلید در را باز کنی و به خانه بیایی را میگویم، بی صبرانه به سمت تصویر خندانت در پشت آیفون بدوم و کلید سفید رنگ را محکم بفشارم. صدای روشن شدن چراغ های راه پله، تیک تیک کوتاهی است که مشتاق ترم میکند. پشت در بایستم؛ دستت را روی زنگ بگذاری و بعد، دیلینگ، لبخند روی صورتم پهن تر شود. در را که باز میکنم مرد بلند قد خانه با دستی که بیشتر اوقات پر است به رویم لبخند میزند. از همان لبخند های نابی که هیچوقت از من دریغ نمیکنی آغوش باز کنی و من بی معطلی خودم را به بازو های مردانه ات بسپارم...

عادت های جدید زندگی مان، در آستانه ی یکساله شدن؛ چقدر روز به روز حلاوتش بیشتر میشود. مثل شراب نابی که حالا جا افتاده تر شده است... با امروز سه روز است که نه آن لبخند شیرینِ پر نور را به چشم هایم هدیه کرده ای، و نه آن بازوان پر قدرت را همچون شاخه های درهم تنیده ی تاک دورم پیچیده ای. من این بلندترین شب های سال را یک به یک به شوق آن چشم های پرخنده ی همیشه مهربان انتظار میکشم و دلتنگی ام را برای تو، و خانه ی پر مهرِ ساده مان با حوصله تحمل میکنم. تنها به این امید که دیر نیست آمدنت...

راستی، هیچ فکرش را نمیکردم روزی اینقدر برای خانه مان دلتنگ شوم. برای دیوار های ساده ی رنگارنگش که با مهربانی و درایت تو اینقدر زیبا شده اند. برای آن سبزیِ آرام که سینه اش را گسترده تا ما تصویر زیباترین خاطراتمان را بر آن بنشانیم. برای آشپزخانه ی کوچکی که همیشه هرقدر هم اینطرف و آنطرف میدوم باز یک ظرف کثیف با لبخند موذیانه ای برایم سرک میکشد. برای مبل های راحتی مان. برای نصف بیشتر خانه که تقریبن هیچوقت همدمِ ما نیست. دلتنگِِ همه چیز... زودتر بیا. پیش از آنکه صبر من بیش از این تمام شود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی