هو


بچگی ما، توأم بود با هفته ها و گاهی ماه ها نبود بابا در خانه. مامان ترجیح داده بود برگردیم ایران و دو سال باقی مانده از درس بابا را نمانیم. قطعن برای هردوشان انتخاب سختی بود، اما مصمم بودنشان برای پرورش ما در محیط اسلامیِ خودمان، این انتخاب را برایشان مسلّم کرده بود. ما سن و سالی نداشتیم. روزی که ما برای اقامت دائم به ایران آمدیم من سه سال داشتم. نه زیاد زبان فارسی را میفهمیدم و نه حتی هنوز به شرایط جدیدمان عادت کرده بودم. با اینکه چیز زیادی از آن روزها در خاطر ندارم؛ با مرور آن خاطرات یک چیز همواره پررنگ و جدی در ذهنم نقش میبندد؛ نبودِ بابا. قدیم که مثل این روزها خبری از تلگرام و تماس تصویریِ ایمو و اسکایپ نبود؛ ما دلمان را خوش میکردیم به تماس های ماهواره ای بابا که با خش خش و قطع شدن های مکرر و هزینه های گزاف همراه بود. انگار کن همه چیز دست در دست هم داده بود تا حجم دلتنگی ما چند ده برابر شود. همین بود که وقتی بابا شبی تماس میگرفت و میگفت چند روز دیگر می آید ما سر از پا نمیشناختیم برای جمع کردن اتاق و مهیا کردن خانه. بعد هم چند ساعت قبلش میرفتیم از گلفروشی نزدیک خانه یک دسته گل بزرگ رز و مریم میخردیم و میگذاشتیمش توی یخچال تا شب که میرویم  فرودگاه هنوز تازه و سرحال باشد. سه نفری سوار ماشین میشدیم و میرفتیم ترمینال 2 مهرآباد و چشم میدوختیم به مسافران تا بالاخره مردی با موهاش مشکی صاف ِِ شانه زده به یک طرف از دور پیدا شود. و ما از خوشحالی به سمتش بدویم. بعد هم که می آمدیم خانه بابا تا چند روز مهمانِ جدید و خاص خانه بود. و ما هرچه از دلبری در دست داشتیم رو میکردیم تا بیشتر هوش و حواسش را ببریم. اما گاهی این داستان دستخوش تغییر میشد. دیگر خبری از فرودگاه رفتن و انتظار کشیدن برای مسافرمان نبود. بعضی اوقات ما توی تخت خوابیده بودیم که ناگهان با بوسه ای بیدار میشدیم و بابا را بالای سرمان میدیدیم. برای من، میزبانی از بابا برمیگردد به همان سالهای ابتدایی بازگشت به ایران. به آن صبحی که مثل هر روز از خواب بیدار شدم؛ و خرگوش پا گنده ی سفید و بنفش را توی تخت کنار سرم دیدم. بابا آمده بود، و پیش از آنکه ببینمش نشانه اش را فرستاده بود. اگرچه من هول کرده بودم؛ که اتاقم را هنوز جمع نکرده ام؛ مویم را شانه نزده ام؛ سنجاق قرمز میوه ای ام را گوشه ی موهایم ننشانده ام... میدانید؛ این ها برای ما دختر ها خیلی اهمیت دارد. ما که از بچگی خاله ی عروسک هایمان میشدیم و به خانه ی هم میرفتیم برای مهمانی؛ مهمان نوازی و میزبانی را خوب یادگرفته ایم. اول اتاق و خانه را آب و جارو میکنیم. بعد یک راست مهمان عزیز کرده مان را دعوت میکنیم به مهمان خانه. که روی صندلی بنشیند و به پشتی تکیه دهد. ما دختر ها از بچگی شانه ی کوچکی در جیب کیف دستی کوچکمان میگذاریم تا موهای رها شده روی شانه مان را زینت دهیم. ما دلبسته ی آن گل سر های کوچک رنگ و وارنگ و پر زرق و برقی هستیم که قرار است موها را به یک طرف مایل کند. ما؛ همه ی ما دختر ها؛ در هرکجای جهان؛ در هر کجای این تاریخ؛ ما مهمان نواز ترین میزبانان عالم... چه اینجا در تهران؛ چه کمی آن طرف تر؛ در چین؛ یا اصلن چرا راه دوری برویم؛ در همین نزدیکی ها، در عراق؛ در شام... ما حتی در کنج خرابه هم مهمان نواز ترینیم. آنقدر که وقتی نشانه ی بابا را می بینیم. بی قراری مان جانمان را می آورد می نشاند روی لبهایمان. و همین که مهمانِِ عزیزی چون بابا را با بوسه ای در آغوش میکشیم؛ عصاره ی جان را نثارش میکنیم... در مهمان خانه ای که نیست. در اتاقی که رفت و روب نشده؛ با موهایی که هفته هاست رنگ شانه به خودش ندیده...