۱۵ مطلب با موضوع «همسرانه ها» ثبت شده است

تخلیه‌ی کلمات

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی
حرکت

حرکت

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

منتظرت هستم

هو


بعد از قریب به سه سال این طولانی ترین مدتی ه که ازت بی خبرم...

دلم برای صدات، لبخند هات، حتی برای اخمت تنگ شده... 

می دونم که خسته از راه میای پیشم. با دست هایی که این ساعتها با اسلحه هم آغوش شدن، با دلی که ایمان داره به این راه. با چشم هایی که مست خوابن. منتظرت هستم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

دنیا دست توست

هو


میدانی، اینکه بین خواب بیدار میشوی و با من از شناژ و گچ و رنگ و نقاشی حرف میزنی، برایم خیلی شیرین است. بودن در کنار مردی که دغدغه ی این روزهایش افزایش دلار و کمی بالاتر فروختن ارز نباشد، عین خوشبختی ست. مردی که میداند مبارزه با گرانی، از راه غر زدن و پست گذاشتنِ مدام در اینستاگرام حاصل نمی شود. آن عده که باد در غبغبشان انداخته اند که ما کاربلد های توئیتر جو جامعه را مشخص میکنیم خبر ندارند بخشدار به ما تهرانی ها میگوید کمی از آن سؤال های امتحانی تان در مدارس سطح اول پایتخت برایمان بیاورید. خبر ندارند بچه های روستا با یک کتاب ساده ی چند صفحه ای چشم هایشان برق میزند، نیازی به پک های چند ده هزار تومانی نیست.

ای کاش کمی فاصله بگیریم ازین خودِ بزرگِِ پر از منیت و عجب که خیال میکند دنیا را سر انگشتانش می چرخاند. دنیا دست محسن حججی ست که در اتاق های انتشارات جوانِ تازه پا گرفته شان ساعت ها را میگذراند. دنیا دست محمد حسین حدادیان است که می ایستاد دم در امامزاده و مردم را سامان میداد. دنیا دست توست، که روزها و شبها را با فکر کار برای مردم میگذرانی، اصلن دنیا، دست عباس است، که با کتابی دلداده میشود...






بعدن نوشت: بخشی از آن جمله ی آخر؛ و امان از آن بخشی از آن جمله ی آخر...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

تکیه گاه

هو


اگر حمایت های تو نبود، اگر تو مثل کوه پشتم نایستاده بودی، اگر همیشه یارم نبودی محال بود بلای درس خواندن را به جان بخرم.

خدا را شکر بابت داشتنت...

موافقین ۰ مخالفین ۱
هدی

آمدن

هو


... و دلی که لحظه شماری میکند برای رسیدنش.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

به شوق روی تو...

هو


شاید پیش تر ها چنین احساسی نداشتم. اینکه زودتر خودم را به خانه برسانم، همه چیز را مهیای آمدنت کنم، غذا را بار بگذارم. چای ایرانیِ تازه دمی درست کنم؛ و با لباس آراسته و دامن پرچین، موهایم را به یک طرف شانه کنم، سنجاق مشکی کوچکی کنارش بنشانم و با لب های خندانی که ناشیانه سرخ تر شده اند؛ به انتظارت بنشینم.

وقتی زنگ در خانه را به صدا در آوردی، همان عادت دوست داشتنی ات، که محال است با کلید در را باز کنی و به خانه بیایی را میگویم، بی صبرانه به سمت تصویر خندانت در پشت آیفون بدوم و کلید سفید رنگ را محکم بفشارم. صدای روشن شدن چراغ های راه پله، تیک تیک کوتاهی است که مشتاق ترم میکند. پشت در بایستم؛ دستت را روی زنگ بگذاری و بعد، دیلینگ، لبخند روی صورتم پهن تر شود. در را که باز میکنم مرد بلند قد خانه با دستی که بیشتر اوقات پر است به رویم لبخند میزند. از همان لبخند های نابی که هیچوقت از من دریغ نمیکنی آغوش باز کنی و من بی معطلی خودم را به بازو های مردانه ات بسپارم...

عادت های جدید زندگی مان، در آستانه ی یکساله شدن؛ چقدر روز به روز حلاوتش بیشتر میشود. مثل شراب نابی که حالا جا افتاده تر شده است... با امروز سه روز است که نه آن لبخند شیرینِ پر نور را به چشم هایم هدیه کرده ای، و نه آن بازوان پر قدرت را همچون شاخه های درهم تنیده ی تاک دورم پیچیده ای. من این بلندترین شب های سال را یک به یک به شوق آن چشم های پرخنده ی همیشه مهربان انتظار میکشم و دلتنگی ام را برای تو، و خانه ی پر مهرِ ساده مان با حوصله تحمل میکنم. تنها به این امید که دیر نیست آمدنت...

راستی، هیچ فکرش را نمیکردم روزی اینقدر برای خانه مان دلتنگ شوم. برای دیوار های ساده ی رنگارنگش که با مهربانی و درایت تو اینقدر زیبا شده اند. برای آن سبزیِ آرام که سینه اش را گسترده تا ما تصویر زیباترین خاطراتمان را بر آن بنشانیم. برای آشپزخانه ی کوچکی که همیشه هرقدر هم اینطرف و آنطرف میدوم باز یک ظرف کثیف با لبخند موذیانه ای برایم سرک میکشد. برای مبل های راحتی مان. برای نصف بیشتر خانه که تقریبن هیچوقت همدمِ ما نیست. دلتنگِِ همه چیز... زودتر بیا. پیش از آنکه صبر من بیش از این تمام شود...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

شب هفتم محسن حججی

هو


خودم را میرسانم میدان امام حسین، شلوغ است. اگرچه معیارم برلی شلوغی تشییع صد و هفتاد و پنج شهید است. خلوت تر است. آفتاب صاف میخورد به سرم. گرم است. دیروز کمی دیرتر رفته ام امامزاده و نزدیکی های میدان ندا جا شده ام. امروز که سرکار نیستم بی تاب ترم تا زودتر خودم را به همان جای همیشگی برسانم. بین ستون دو و سه.

عکسش را سایه بان کرده ام. اول روی سر خودم. بعد برای زنی که پایین پایم روی زمین نشسته است. بعد روی سر مامان. و خودم طوری ایستاده ام که آفتاب توی صورت زن نیفتد. تا دلت بخواهد گرم است.

صدایش شاید اصلن شبیه تو نباشد؛ اما تنها چیزی که برایم تداعی میکند صدای توست. صدای تو خش دارد. صدای حججی صاف است. صدای تو آنطور است که دوست دارم. مردانه تر. جملات را شمرده شمرده ادا میکند. بعد کم کم بغض می آید توی صدایش جا خوش میکند. به پسرش میگوید تو و مادرت را دوست داشتم. و من فکر میکنم به آن روزی که صدای تو پخش میشود و من با این جمله قند توی دلم آب میشود. دلی که از غم تو متلاشی شده...

نمی ایستم. پیاده می آیم تا شریعتی. و بعد روانه میشوم سمت امامزاده. باید سفره ی غمهای دلم را یکجا پهن کنم. این بغضی که در سینه ام نشسته دارد خفه ام میکند...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

مخاطب خاص عزیز تر از جانم

هو


تو شیرین ترین بخش حافظه ی منی...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اولین شام تک نفره

هو


تنها روی مبل هال نشسته ام و قل قل آبِ مرغ را گوش میدهم. ساعت از 11 گذشته. می آیم در اتاق وسطی بالای سرت، بیدارت میکنم و میپرسم گرسنه نیستی؟ در خواب و بیداری با همان لحنی که با لحن دوست داشتنی همیشه ات متفاوت است میگویی نه. می بوسمت و از اتاق بیرون می آیم. زیر مرغ را خاموش میکنم. مرغ تالاپی ِِ خوشمزه ای شده. اندکی تند(درست همان طور که خودم دوست دارم). برنج هم وا رفته است. از همان کته هایی که بابا به یک دهم نرمی اش هم روی خوش نشان نمیدهد. فکر میکنم اگر بجای تو با آدمی مثل پدر خودم ازدواج کرده بودم؛ محال بود این غذا را با خود به سر کار ببرد. اما من برنج را همین طوری دوست دارم. کته. نرم. با زعفران. مامان معتقد است برنج ِِ زرد اوج کج سلیقگی است. اما من دوست دارم. مخصوصن ته دیگ طلایی رنگش را. که اتفاقن ل سر سبدش را تکه کرده ام و گذاشته ام کنار برنج تو. برای کنار مرغ زرشک درست میکنم. دقیقا همانطور که خودم دوست دارم. شیرین. مثل مارمالاد. برایت مرغ میگذارم. استخوان هایش را میگیرم تا اذیت نشوی. نخود و هویج و آن فلفل سبز های تند دوست داشتنی را هم فراموش نمیکنم. یقین دارم فردا که میخواهی در دهانت بگذاریش حسابی ماز خجالت من در می آیی. بابت اینکه یکبار گفتمت وقتی حرارت میبینند تند نیستند ولی حسابی تند بودند:) . برایت روی زرشک ها پسته میریزم. و بعد خورش خوری آبی رنگ را بر میدارم و نصف باقی مانده ی ته دیگ و برنجی که از شدت نرمی به کوفته شبیه شده را در بشقاب میریزم. رویش آب مرغ میریزم حسابی و تکه هایی از مرغ تندِ خوشمزه را رویش میگذارم. میروم در هال مینشینم. و مهران مدیری نگاه میکنم. یک خیار شور و سه تا زیتون هم ضمیمه ی شام تک نفره میشود. گرسنه بودم. ناهار نخورده بودم و حسابی دلم برای برنج خوردن ضعف میرفت. خیلی مزه میکند... اگرچه تو نیستی

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی