هو
حاجی میگه ماهی گلی های سفره هفت سین برات گریه میکنن...
حسینِ فاطمه
حاجی میگه ماهی گلی های سفره هفت سین برات گریه میکنن...
حسینِ فاطمه
هو
یقین داشتم که اینجا پیدا میشود، دختر بزک کرده ی فروشنده میپرسد ”پسندتان شد؟”. کمی نگاهش میکنم و میگویم نمیخواهمش. این عطر فقط وقتی خوش است که از پیراهن تو باشد...
هو
تو دلم آشوبه...
درمان نداره؟
برم بوفه ی ادبیات بشینم، نسکافه های مزخرفش رو پشت میز همیشگی سر بکشم. و تلاش کنم برای بهتر بودن...
هو
کلافه ام. یک ساعتی میخوابم، و بعد از درد بیدار میشم. کاری ازم بر نمیاد. یک ساعت همینطور بی سر و صدا میگذره. ساعت یک و بیست و چند دقیقه از شدت تشنگی بیخیال درد لعنتی پام بلند میشم و ته مونده ی آب توی لیوان رو میخورم. برای حتی چند لحظه فراموشم میشه که از درد نای نفس کشیدن هم ندارم...