۴۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

به فتح میم، ششم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

ای آرامش دریا

هو

محاله قلم دست بگیرم و اسم تو نباشه،
حسین جان...
موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

مرتبه چهاردهم

هو


با اصغر حرف میزنم، یک جمله میگه. فقط یک جمله...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

تا بحال برای کسی روضه خوانده بودی؟

هو


با چشم بسته مینویسم، آنقدر که حتی در همان حال خواب و بیداری، فکر میکنم جملات را دارم برای تو اشتباه تایپ میکنم. اینستا را باز میکنم، چند تا کاغذ و یک دفتر قرمز، چشمهایم آنقدری نمیبیند که بتوانم کلماتت را بخوانم. 

یکباره یاد محرم می افتم، بعد از این همه، عاقبت میگویمت که شب های محرم را هزار بار زیر و رو کرده ام تا  بفهمم کدام یکی باید برای تو باشد. همین که میگویی دوست داری بشنوی، برای اینکه تمام تلاشم را بکنم برای نخوابیدن و نوشتن کافی ست. میگویم شبِ سوم ات چقدر برایم نا گفتنی ست. حالا غلط فهمیده باشم، همین که با حرفهایت مرا میبری به روزهای اول محرم، که پشت ستون مینشستم و لابلای جزوه ها زیبایی های مجلس حسین بن علی را مینوشتم برایم خیلی قشنگ تمام میشود. یا تو روضه میخوانی یا من در اولین ساعت های بیست و هفتم دی خیلی بی تاب شده ام. هرچه هست برکت است. یادت هست؟ گفتمت امام حسین برکت میدهد؟ برکت داد... صبح که بیدار میشوم میبینم جزوه ی قبل و بعد کربلا آنقدر کامل است که تمام آن بخش های نخوانده را کفایت کند. میخوانم و تمام میشود. به برکت عزیز فاطمه...



تا بحال برای کسی روضه خوانده بودی؟

تا بحال بین بیداری و خواب بر سیدالشهدا گریه نکرده بودم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
غم تو موهبت کبریاست در دل من

غم تو موهبت کبریاست در دل من

هو


خواب دارد کلافه ام میکند، اما همین که میدانم تا چشم بر هم بگذارم بیدار میشوم منصرفم میکند از خوابیدن. تکیه داده ام به کمد قهوه ای رنگ انتهای اتاق، میگویی پنجره را ببند، یاد دیشب می افتم که بعد از کشمکش طولانی با بی خوابی، ساعت پنج و چهل و یک دقیقه از سرما بیدار شدم و برای بستن پنجره بی معطلی از روی تخت بلند شدم. دوازده ساعت بعدش یادم آمد بعد ازین خواب دیده ام توی خیابان امام رضا ایستاده ام و میخواهم سوار تاکسی بشوم برای عظیمت به حرم. ایستاده بودم منتظر همان تاکسی پیکان زهوار در رفته، که از روی صندلی عقبش، میشد بهشت را از پشت پرده ی اشک سیر تماشا کرد. 

حرف میزنم، حرف میزنی، و من فاصله ی هر دو خرف، هر دو کلمه، هر دو جمله، همه را به این فکر میکنم که باید که را بیشتر از همه صاحب این داستان بدانم؟ حضرت رضا، امام حسین، امام حسن؟ امیرالمومنین؟ انگار هر گرهی که خورده به دست یکی باز شده. یکی اولین زیارت بعد از دو سال دوری، یادت هست؟ گفتمت میترسم بمیرم و ضریح را نبینم. یکی با شب دوم محرمش. با آن جمله ای که گفتی و بیش از همه به آن دل خوشم. یکی را تو واسطه کرده ای. به نیمه ی رمضان. حاصلش شد هفتم صفر، یادت هست؟ هنوز کربلا نرفته بودم. این یکی را امشب خودم گفتم، حرفهای حاج آقا، که میگفت عافیت بخواهید، و من بعد مجلس، آمده بودم کنار تابوت شهید ایستاده بودم میگفتم اگر خیر است، اگر خیر است... تو نبودی که ببینی، حاج آقا روی ویلچیر بود و میرفت. انگار که جان مرا ببرند. یادم افتاده بود به محرم نود و یک. به حال خراب حاج آقا. 

ندیده بودمش آنقدر که کفایت این روزهای دلتنگی را بکند، نشناخته بودمش آنطور که باید میشناختمش، ولی از همان سال نود و یک، روح مرا تسخیر کرده. انقدر که هرجا نام عزیز فاطمه می آید صدایش در گوشم میپیچد که میگوید ”من خودمو یه سگ رو سیاه میدونم”...

زیر باران شنبه ی تهران، نشسته بودم روی پله های جلوی امام زاده طاهر، توی صحن عتیق. زل زده بودم به کبوتری که در آن هوا روی سیم جلوی گنبد نشسته بود. با صدایی که بیشتر نمیشنیدم، روضه ی آن شب حاج آقا را گوش میدادم. گریه که راه گرفت بر مادر سادات، سبک شدم. لب باز کردم به گلایه. به قول خودت میگفتم ”سیدِ کریم” لبخندکی روی لبم می آمد، و باز جمله ی بعد. آمدم از همان شیر آبی که باهم آب خوردیم، بی آنکه تشنه باشم آب خوردم و صدای باران روی طاقی صحن را برایت فرستادم. چرخی زدم بین رواق ها، دست آخر روی پله ی مخصوصم نشستم عاشورا خواندم برای هردوی مان. همین وقت ها بود که زن حدودن سی ساله ای داشت نگاهم میکرد، دست آخر کودک لطیف مثل گلش را گذاشت توی بغلم. و داشت تعریف میکرد این بچه را از ”شابدولعظیم” دارد. وسوسه میشوم ببوسمش. بی درنگ همین کار را میکنم. و به زن میگویم که بلد نیستم بچه را درست نگه دارم. لبخندی تحویلم میدهد و میگوید همین زودی ها یاد میگیری. همین که میخواهد برود میگویدم اینجا هرچه بخواهی میدهند، انگار یادم انداخته باشد. زانوها را توی بغلم میگیرم و باز حرف میزنم.

این آرام تر شدن را تو داده ای؟ یا آقا سید مرتضی؟ شاید هم از آن یس حضرت ام البنبن است. میدانی؟ تازه یاد گرفته ام چطور نذر ام العباس کنم، کافیست بگویم روی خدمت حضرت زهرا را ندارم؛ تو واسطه شو... آن وقت است که بی درنگ همه چیز را سامان میدهی...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مرتبه سیزدهم

هو


بیا و قول بده.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

به فتح میم، پنجم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مرتبه دوازدهم

هو


علتش را خوب میدانم...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اعترافات

هو


سردرد امانم را بریده، آنقدر که اگر بخواهم حواسم را به آن بدهم بی هیچ زحمتی میتوانم بخاطرش گریه کنم. به مامان میگویم امشب زود میخوابم که فردا صبح زود بیدار شوم، زهی خیال باطل، عادت آدمی با تصمیم ساده ی آنی عوض نمیشود. خروار خروار درس های دکتر ارضی نخوانده باقی مانده و من عین خیالم نیست. کتاب را باز میکنم زل میزنم به دیوار، به گل های فرش. کتابِ آه م را می آورم میگذارم کنار دستم خاطرات کربلا را مرور میکنم. ایمیلم را چک میکنم، استاد تفسیر عوض 14 نمره ام را کرده 14.5. انگار خواسته باشد ریشخندم کند. اگر ادب و حق شاگرد و استادی نبود مینوشتمش استاد جان تعریف سخاوتت را شنیده بودیم، اما امروز تازه بر ما روشن شد. بیخیال میشوم. فکر دوربین های محبوبم باز به سرم افتاده. همان ها که بارها کم کم برایشان پول کنار گذاشته ام و بعد آن پول شده خرج فلان کتاب و الف را مهمان کردن و مشابه این ها. یا با علم به اینکه چند دست لباس نوی استفاده نشده هنوز دارند انتظارم را میکشند یکباره هوس کرده ام پیراهنی را بخرم و تمام. دیجی کالا را باز میکنم، سی هزار تومان گران تر شده. مامان میگوید بی خود دنبال این چیز ها نرو، دردسر است. فیلمش گیر نمی آید. سایت نمایندگی را چک میکنم و مطمئن میشوم که حاج خانم اشتباه میکند. احساس میکنم همین روزها به یکی شان خیلی احتیاج پیدا خواهم کرد. برای آدمی مثل من که از تمام دخترکان به ظاهر مذهبی بزک کرده با چادر کن کن عربی و روسری های ساتن رنگ و وارنگ متنفر است، Canon 600d اصلن گزینه ی مناسبی نیست. من به یکی از همین هندی های زرد رنگ خل مآبانه احتیاج دارم. شاید اعتقاد دارم دوربین خریدن آدم ها هم باید مطابق رفتارشان باشد. برای منی که هنوز در این بحبوحه ی سلفی و عکس با سیب گاز زده رویش نمیشود با گوشی تلفن همراهش عکس ساده ای از گل یا درختی بیندازد چه ضرورتی وجود دارد که این همه هزینه کند برای اینکه به روز به نظر برسد. بماند که افتاده ام روی دنده ی یاس. آنقدر که پایین نوشته ی قلعه کامنت میگذارم دکتری داشتن یک زن هرگز ارزش نیست. و یقین دارم حزب اللهی های فمینیست زمین و زمان را به هم میدوزند تا به من ثابت کنن زن مطبخی هستم که بوی قرمه سبزی میدهد. یا آن یکی دختر فلان حجت الاسلام که خروار خروار ادعایش را با شتر جابجا میکنتد نگاهی احمقانه بیندازد و بگوید چرا مثل مرد ها میمانی؟ تنها به جرم اینکه امضای خادم الحسین حاجی سخت به وجدم آورده.  حواسمان نیست داریم چه گندی میزنیم،

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

به فتح میم، چهارم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی