هو


خودم را میرسانم میدان امام حسین، شلوغ است. اگرچه معیارم برلی شلوغی تشییع صد و هفتاد و پنج شهید است. خلوت تر است. آفتاب صاف میخورد به سرم. گرم است. دیروز کمی دیرتر رفته ام امامزاده و نزدیکی های میدان ندا جا شده ام. امروز که سرکار نیستم بی تاب ترم تا زودتر خودم را به همان جای همیشگی برسانم. بین ستون دو و سه.

عکسش را سایه بان کرده ام. اول روی سر خودم. بعد برای زنی که پایین پایم روی زمین نشسته است. بعد روی سر مامان. و خودم طوری ایستاده ام که آفتاب توی صورت زن نیفتد. تا دلت بخواهد گرم است.

صدایش شاید اصلن شبیه تو نباشد؛ اما تنها چیزی که برایم تداعی میکند صدای توست. صدای تو خش دارد. صدای حججی صاف است. صدای تو آنطور است که دوست دارم. مردانه تر. جملات را شمرده شمرده ادا میکند. بعد کم کم بغض می آید توی صدایش جا خوش میکند. به پسرش میگوید تو و مادرت را دوست داشتم. و من فکر میکنم به آن روزی که صدای تو پخش میشود و من با این جمله قند توی دلم آب میشود. دلی که از غم تو متلاشی شده...

نمی ایستم. پیاده می آیم تا شریعتی. و بعد روانه میشوم سمت امامزاده. باید سفره ی غمهای دلم را یکجا پهن کنم. این بغضی که در سینه ام نشسته دارد خفه ام میکند...