۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

نا امیدی

هو


نا امیدی یعنی نامه ات برود دانشکده ی مدیریت...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

محبت

هو

توی تاکسی نشسته باشم و به این فکر کنم که چقدر برای با هم بودنمان صبر بخرج داده ای...
موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

دو و بیست و هشت دقیقه ی پردرد

هو


وارد اتاق میشوم، سلام میکنم و اجازه ی نشستن میخواهم. روبرویم مردی است میانسال، با موهایی که کم و بیش ریخته است. کمی که فکر میکنم متوجه میشوم چرا چهره اش برایم آشناست. انگار شبیه بابای چلیپی است. دارم توی دلم نادعلی میخوانم. مرد شروع میکند، خب بفرمایید. باء هستم آقای دکتر. من هم پیروی هستم، چیزی رو عوض میکنه؟ و میخندد. شاید خواسته مزاح کند یا لطیفه ای بگوید برای بهتر شدن فضا. حرف میزنم. جواب میدهد و میگوید چاه تر از فیزیک در دانشگاه وجود ندارد. بی اختیار و عصبی به این جمله میخندم. تصحیح میکنم آقای دکتر چاه تر از مهندسی فیریک.

خسته ام. خستگی مفرط. صبح زود از خانه رفته ام. قریب به دو ساعت امتحان داده ام. با عجله به خانه برگشته ام و با پنج شش دقیقه استراحت دوباره برای پرو لباس راهی خیابان های شلوغِ باران زده شده ام. سلیمانی من را معطل خودش کرده. آن نیمه ی دیوانه ای که این چند وقت در من حلول کرده به حرف در می آید؛ "تلافی روز هایی که تو علافش کردی رو در میاره،حالا صبر کن.". بیشتر از نیم ساعت مینشینم. چشم هایم سنگین شده که در را باز میکند. لباس را میپوشم. ایراد هایش را میگویم. پارچه اش را با هم قسمت بندی میکنیم و از ساختمان چهار طبقه ی بدون آسانسور خارج میشویم.

ساعت هنوز دو نشده، خودم را با عجله به دانشگاه میرسانم. دیگر حوصله ی زیردست هارا ندارم. چندماهی میشود که یکسر سراغ اصل کاری ها میروم. میروم دفتر ریاست. روبروی پیروی مینشینم و میگویم به من گفته اند به نامه ات سنجاق شو. میگوید راستی؟ چه کسی این جمله را گفته؟ شاید نگفتن اسم بهتر از گفتنش باشد، اما من متاسفانه موجود صادقی هستم...

بعد از ظهر که به خانه میرسم از خستگی بیهوش میشوم. دوباره دیر شده. کار لباست زمین میماند و من باز مجبورم دلشوره اش را چند روز دیگر هم تحمل کنم. میرویم برای خرید ملزومات خانه. نمیدانم در مقابل مرد درهم و آشفته ای که روضه گوش میکند و لبخند های زورکی تحویل میدهد چه بگویم. تلخِ تلخ است. درست به تلخی همان بادام ایرانی که از سر گرسنگی در دهان گذاشتم و تلخ از آب درآمد.

بی هیچ حسادتی دوست داشتم جای یکی از دوقلوی های فاء میبودم و در هوای همیشه گرفته ی لندن تحصیل میکردم. دغدغه ی هیچ چیز را نداشتم. تو را یک روز پائیزی بارانی، درست مثل اولین مرتبه ای که به زیارت سید الکریم رفتیم، در یکی از محلات کوچک و سطح پایین لندن، روی صندلی های مجارستانی کافه ای قدیمی میدیدم و دل میسپردم. دور از هر کسی غیر از من و تو. دور از هر رسمی غیر از خوشامدمان زندگی کوچکمان را در آپارتمان 40 متری که آشپزخانه اش بی هیج تشریفاتی گوشه ی فضای اندک خانه جاخوش کرده بود شروع میکردیم. با جشن مختصری حوالی عصر در باغی پوشیده از برگ های زرد و قرمز. با لباس ساده ی بی زرق و برق. با صورتی که صورت خودم باشد...

بی هیچ دل مشغولی، تمام هزینه ها در حلقه ی ساده ی طلایی رنگ من خلاصه شود. در حلقه ی ساده ی تو. در ساعت دست ساز ایرانی مان. کاش شیرینی جشن کوچکمان را از قنادی خانگی هانس میخریدیم. و خدا را شاهد میگرفتیم که مراسم ساده ی هفتاد نفری نامزدی مان، در خانه؛ هزار بار مطبوع تر از مجلس پانصد نفری تالار شمال شهر است.


موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

بیست و دو سالگی

هو


به همین راحتی بزرگ شدم. بیست و دو سال تمام. بی آنکه حاصلی از این حیات داشته باشم، جز عشق به تو، و محبت سید الشهدا. بزرگترین اتفاق های زندگی ام یک ساله شدند و حالا من دختر خوشبختی هستم که کیک تولدش را دست در دست تو قسمت میکند.


ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

بیست و دو سالگی

هو


بیست و دو ساله شدم.

درست فردای روزی که سخت گذشت.



ادامه دارد...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی