هو


میگویی همراهت بیایم برویم افتتاح بخوانیم. خوب فکر میکنم. و میگویم نه. این اولین و آخرین سحرِ اول زندگی مان بود. اما این عنوان وسوسه کننده نمیتواند مرا بی خیال خستگی ات کند. مثل تمام سال های قبل شب را تا سحر مشغول خواندن یا نوشتن میشوم. پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم و دلم از اتفاقات سال گذشته میلرزد. حکایت ابودردار را میخوانم و ولایت علی بن ابی طالب. خودت نوشته بودی. اگر غلط نکنم شب شانزدهم بود.
رمضان سال گذشته سخت گذشت. حتی به مراتب سخت تر از سخت. پیچیدگی های بسیار. کلافگی. سردرگمی. با خودم میگویم کاش رد پای ناخوشی ها را زودتر از روزگارم حذف کنم. شاید زمانی که من عزمم را جزم میکنم تو داری از ذکر حسین حاجی سرمست میشوی. همه چیز را زیر و رو میکنم. یک بار از ابتدا تمام نظرات را میخوانم. مطالب را. گزارش کپی برداری ها. چیزی دلم را چنگ میزند.
میرسم به خواب عجیبی که دیده بودم. همان چیزی که با دلم سر ناسازگاری دارد این بار گلویم را پر میکند. چیزی جز بغض نیست. به فاصله ی کمتر از پنج ماه راهی شده بودم. و تمام راه از دیدن کسانی شبیه به آن پیرزن از شوق لبریز شدم. مثلن همان پیرزن عراقی که با همسرش در بین الحرمین نشسته بود و وقتی دید حال ناخوشی دارم با اشاره به شوهرش فهماند جمع تر بنشیند تا من محفوظ باشم. شاید هم پیرزن اهل خراسان شمالی خودمان. همان که دستار سبز بر سر داشت و وقتی میگفت چهل و هشتم عازم مشهد است چشمهایش مثل دو مروارید گران بها می درخشید. خلاف آنچه که اهل دلی میگفت و من هرگز به آنطور حرف ها اعتقاد نداشتم، حلاوت انجیر های پیرزن عجیب مرا گرفت. زائر سید الشهدا شدم.
از شبِ سوم که حاجی روضه جانکاه همیشگی را میخواند گذشته بود که برای سه ساله دردانه ی ابی عبدالله نوشتم. چه نوشتنی. یک کلمه، یک خط مینوشتم. دقایق و بلکه ساعتی میسوختم. نمیدانم چه شد که جسارت کردم. هرچه بود بعد از آن دیگر جرئت نکردم بخوانمش... 
دلم برای عبد بودنم تنگ شده. برای آن حال حسین پرستی ام. چیزی دارد در من میمیرد. همان که درست در بحبوحه ی میانترم ها میکشاندم تا طریق یا حسین. همان چیزی که تو را چند ساعت پیش از امتحانت چندین کیلومتر جابجا میکند و مینشاند پای اولین زمزمه های العفو امسال مسجد ارک. دارد در من گم میشود نقطه ی وصلی که عمری تلاش کردم من در آن گم شوم. این رمضان شاید از خودم هم توبه کنم...