بعد از کلافگی های دیشب، صبح عاقبت میخوابم و خواب میبینم داریم در جاده ای میرویم، سمت چپم حرم امام رضا ست، صحن ها را میبینم، گنبد و گلدسته ها را، باب الجواد را، جلوتر میرویم، آفتاب هم انگار بخواهد غروب کند، دست راستم مرز ایران و عراق است. کربلا، حرم امام حسین است. گنبد و گلدسته ها. می آییم کمی جلوتر پیرزن عراقی دارد انجیر خشک می فروشد. میخریم و میخوریم. انگار هنوز تازه باشد. نرم است. شیرین است. از همان انجیر های دوست داشتنی درخت خانه ی مامان جون. سبز و تو سرخ. همین. تمام میشود.

بنظرم پریشان است.پریشان هم که تعبیر ندارد.
میگوید انجیر در خواب خوب نیست.
صدقه میدهم.
می سپارم دست خودش...