۴۹ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

کی میدونه...

کی میدونه...

هو


امامزاده شهید داده، همین امامزاده علی اکبر خودمون...

میشه یه محرم، یه فاطمیه، منم تو همین امامزاده وسط روضه ببری...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی
برای خودم

برای خودم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

دیدگاه فوری

هو


یه چاهار دی مزخرف، فقط میتونه اینطوری تموم بشه. اینطوری... اینطوری...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مرتبه سوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی
شرح پریشانی

شرح پریشانی

هو


ساعت بیست و سه و چهل یک دقیقه است که شروع به نوشتن کردم. یعنی فقط نوزده دقیقه وقت دارم، تا وسط متن از لفظ «دختر بیست ساله» برای توصیف خودم استفاده کنم. این اولین بار است که آرزو میکنم کاش سرعت تایپ کردنم بیشتر بود و من در همین کمتر از بیست دقیقه ی باقی مانده میتوانستم مطالب زیادی را بنویسم. نوشتن را وقتی شروع کردم که تافی مغزدار محبوبم را خوردم و روی صندلی سفیدرنگم پشت میز کتابخانه نشسته ام.

بیست سالگی برای من خیلی سخت بود. این «سخت» بودن خیلی روشن است، یعنی آنقدر مشکل بر من گذشت که ساجده برایم بنویسد «چی کشیدی»؛ آن هم درست فردای شبی که ولیمه ازدواج زهرا سادات بود. اما واقعیت این است که من مثل یک حیوان سرسخت که میخواهد جانش را از دست شکارچی نجات دهد تلاش کردم. مبارزه کردم. «با این سختی... با این اندوه...». من اهل مبارزه بودم، اهل مقابل مشکلات ایستادن. اما این روزها، نمیدانم چطور باید خودم را توصیف کنم. مثل سرباز خسته از جنگی هستم، که به جنگیدن افتخار میکند اما جراحاتی که برداشته مانع مبارزه ی بیشترش میشود.

این دوازده ماه آنقدر عجیب و پر فراز و نشیب گذشت، که نمیدانم برای نوشتن و تحلیل کردنش باید از کجا شروع کنم. از کلافگی پیدا کردن اتاق «کلایی» بی مروت، یا از آن پازل نمیدانم چند قطعه ای که هنوز بعد از یک سال حتی ذره ای وسوسه نشدم درستش کنم. شاید از کفشداری پنج، وقتی سحر سرد نهم بهمن، گرسنه و تبدار به خادم لباس سبز پوشیده میگفتم «ببخشید چیزی دارید من بخورم؟». یا وقتی دو زانو کنار تخت عزت خانم نشسته بودم و میگفت «من اشتباه نمیکنم، همین تابستون میفرستنت خونه ی شوهر». من برای پیرزن توت فرنگی خریده بودم، چیزی که در خرداد مطبوع مشهد لبخند روی لبش نشانده بود. اشتباه میکرد، درست همانقدر که در خوب بودن من. شاید از بیست و ششم بهمن، اولین روز نفس گیر بیست سالگی، وقتی روی پا، توی آن پیراهن سرمه ای با خالهای سفید کنار صندلی میزبان ایستاده بودم و دوست داشتم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. یا ظهر سی و یکم تیر، درست وقتی که دراز کشیده و صورتم را روی فرش خالی کنار میز ناهارخوری گذاشته بودم و بی آنکه ذره ای خجالت بکشم، گریه میکردم و میگفتم «من هیچ کدومشونو نمیخوام». شاید ساعات نفسگیری که تا سحر بیدار میماندم و بی وقفه مینوشتم، منتشر شده، منتشر نشده، محافظت شده... کارم به جنون کشیده بود. باور نداشتم. بیست سالگی سخت گذشت، ابتدای کوچه ی «مستعلی» سخت گذشت. روی نیمکت بلند سنگی سخت گذشت. کنار ضریح امامزاده حمزه سخت گذشت. وقتی با پیراهن زرد محبوبم روی تاب حکیمیه فکر میکردم سخت گذشت. وقتی حقایق زندگی توی صورتم تف میشد سخت گذشت. وقتی به این باور رسیدم که همیشه این من نیستم که دیگران را آدم حساب نمیکنم سخت گذشت. وقتی روز پیش از عرفه با حجم واقعیاتی که بمن هجوم آوردند مواجه شدم سخت گذشت. وقتی به این باور رسیدم که درباره ی «تو» اشتباه کردم سخت گذشت. وقتی میخواستم همه چیز را برای ساجده بگویم و نباید بغض میکردم سخت گذشت. سخت گذشت، سخت گذشت...

همه ی این ها را که یک طرف بگذارم، حلاوت مستی اولین نگاه به ضریح امیرالمومنین. اولین سلامی که به پیرزن گشت اول مسیر حرم دادم، به ترجمه های دست و پا شکسته ی جملات پیرزن موکب «شباب النجف الاشرف» برای بچه ها، وقتی میخواستم بگویم منظورش این است که چهل و هشتم دارد میرود مشهد. یا آن همه تب، که نمیدانم بیشتر از شوق وصالت بود یا از بی احتیاطی های میان راه. اولین مرتبه که با ذکر و سلام، هاج و واج از نزدیکی های حرم حضرت عباس وارد بین الحرمین شدم، و صدای هلالی که مدام میخواند... «خاطره اولین بار، نگاه به صحن علمدار، دلم رو کرده گرفتار...». تمام لذتی که در دلتنگی های «حرم رفتگی» هست، به یادآوری  آن سختی ها غلبه میکند.

بیست سالگی نعمت داشت، نعمت یعنی اسیر استدراج نشدم، یعنی مدام گذاشتی در بوته ی آزمایش و ابتلا. مدام پرسیدی «جز حسین بن علی چه میخواهی؟» و من عصر همین امروز وقتی از خستگی چند روز گذشته بعد از نماز به خواب مرگ فرو رفته ام، در عالم رویا بازگشته ام ابتدای مسیر نجف تا کربلا، کفشهایم را دست گرفته ام و باز دارم به سمت حرم می آیم. خوش دارم خیال کنم، حاصل بیست سالگی، این شد که دیگر محال است جز حسین فاطمه چیزی بخواهم...

بیست سالگی برای یک زن، درست همانقدر شگفت و زیباست که چهل سالگی برای یک مرد. همه چیز در اوج است، شادابی، غرور، خیالپردازی. بیست سالگی ام تمام شد. با همه ی فراز و نشیب ها. سی و هشت دقیقه است که دیگر هرگز نمیتوانم از ترکیب «دختر بیست ساله» برای خودم استفاده کنم. دیگر هیچوقت نمیتوانم چنین کلماتی را کنار هم بگذارم. شاید تا روزی که در وصف خودم بنویسم «مادر سی ساله» هیچ لذتی در نوشتن عدد سالهای عمرم نباشد. اگر بنویسم، اگر بشود، اگر تا آن روز استجابت نکرده باشی... کاش دوست نداشته باشی به درازا بکشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

لبیک اللهم لبیک

هو


ام پی تری پلیر رو روشن کردم، آخرین صوتی که گوش میدادم رو پلی میکنم،

”لبیک اللهم لبیک..."

شب آخر توی صف ضریح بود، یک بار، دو بار، ده بار... شارژش تموم شد...


موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

مست ارباب شدن کشته شدن هم دارد

هو


مست و مدهوش شش گوشه م...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
کاش میشد بخواهی و بشوم

کاش میشد بخواهی و بشوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

ندارد

هو


سلام ماه ِ محبوب ِ من...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی