۱۲ مطلب با موضوع «سرخوشی های دخترانه» ثبت شده است

اخوانیه

اخوانیه

هو


من به سیده زهرا افتخار میکنم، خوب نگاه کن، حسادت نمیکنم. چون من در حد و اندازه ای نیستم که بخواهم خودم را با او قیاس کنم که کار به حسادت بکشد. به او افتخار میکنم. چون می توانست درس نخواند و شریف برود، اما تمام پیش دانشگاهی اش را درس خواند و جمعه ها تست زد و خودش رتبه آورد و رفت شریف. چون آنقدر خاکی بود که از من، که هیچ نیستم برای برادرش سراغ زن میگرفت. چون عزیز ترین کتابهایش را به من قرض میداد و من گاهی چند ماه طول میدادم تا تمامش کنم. چون اول دبیرستان شمع هارا توی هال خانه شان چیده بود تا فضا شاعرانه تر باشد. چون من و حانیه تختش را شکستیم و زهرا طوری برخورد کرد انگار فقط یک خودکار از روی میز بر زمین افتاده. چون وقتی به او گفتم خیالت راحت باشد، گیر نمی افتیم، من جواب مامانت را میدهم، دنبال من آمد آن سوی دیوار تا با هم تا رودخانه دولا دولا برویم. چون ما یک گروه چهار نفره بودیم. یک گروه چهار نفره ی خوب که اسم هم داشتیم، "طریق الشهاده لدار السعادة فی مکتب الولایة الی یوم القیامة". و آن زمان آنقدر تست عربی نزده بودیم و سر کلاس سهیلا مکالمه های مزخرف عربی گوش نداده بودیم که برایمان مهم باشد این مزخرف چهار جزئی که نوشته ایم درست است یا غلط.

سیده زهرا یادت هست با هم توی فشم دستشویی شستیم؟ آن هم دستشویی هایی که فقط خودمان میدانیم از سر شب به بعد از کنارشان رد شدن هم کفاره داشت. اما ما سه تا مردانه به گراهام گفتیم که مارا بگذارد برای شستن دستشویی ها. من فکر میکنم مامان هنوز نقاشی تو را دارد، که عروسش را کشیدی و سال اول راهنمایی توی نمایشگاه علوم اجتماعی و جغرافیا که ما جز بازی کردن هیچ چیز از درسشان نفهمیدیم، به او هدیه دادی. یادت هست تمرین ماشین حساب را، با خانم محمدی دوست. که تو خودت انجامش داده بودی؟ ما کلاس خانم آذری بودیم. من و حانیه.

ما سه تا دیوانه ترین آدمهای روشنگر بودیم. یادت هست چقدر با مدرسه درگیر بودیم؟ یادت می آید امتحان اجتماعی اول دبیرستانِ همسر فلانی را؟ پرسیده بود از حکومت و ما هرچه از دهانمان درآمده بود نوشته بودیم؟ چند تا فحش آبدار نثار اکبر کرده بودیم. آن هم درست توی مدرسه ی خودش. خدا عقلمان بدهد، همشهری تان را حسابی کفری میکردیم سر کلاس ها. میگفت حذف دوره مان میکند. یادت هست مثل دو اسب وحشی که میخواستند رامشان کنند نزدیکی های نوروز دور حیاط میدویدیم و وجیهه بهمان میگفت توی کلاستان بوی گند عرق می آید؟
من آن بوی گند عرق را به خیلی چیز هایی که امروز دارم ترجیح میدهم.

فقط به من بگو، یادت هست توی اتاق پرورشی یواشکی چوغوت پیریزو خوردیم؟ آن لقمه های مزخرف درازت را یادت هست که صبح به صبح عوض صبحانه کوفت میکردی؟ یادت می آید یک بار به جای این لقمه ها نان غذایت را خورده بودی و تا خود زنگ ناهار نفهمیدی که نان خالی خالی را عوض نان و پنیر به دندان کشیده ای؟

سیده زهرا یادت می آید شاطر را دست به سر کردیم تا خودم کنار دست تو بنشینم؟ یادت هست نصف رتبه های خوبی که می آوردم در کلاس سر این بود که کنار تو کم نیاورم؟ یادت هست توی لعنتی هیچ وقت توی درس از من عقب نبودی؟ سنجش من چهارم هم که شدم تو دوم بودی.

چقدر تئاتر هایمان را دوست داشتیم. امروز آقا میگفت توی دانشگاهها از ظرفیت تئاتر غافلند. و من به خودمان فکر میکردم. به دریای سینایمان. به خیانت. به آن خرابه ی نفرین شده ای که ما سه بار بازی اش کردیم. و یکبار از داغش نمردیم. به آن نمایش دو نفره ی تو و حسنا که من صداگذاری اش کردم و کم مانده بود بلند شوم حسنا را کتک بزنم بخاطرش. آن کمربند قرمز من توی خیانت یادت هست؟ ما باید برویم آن تئاتر را برای شیخ حسن اجرا کنیم.

سیده زهرا، تو بهترین و تنها سید زهرایی هستی که میشناسمش. خاطره بازی ها بماند...
مامان زرشک پلو با مرغ آورده برای سحر. من باید بروم.


کیم کاپسو

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
دل مشغولی های دختر انقلابی

دل مشغولی های دختر انقلابی

هو


معجــزه ی سه نمره ای رخ داد، درست وقتی که یادم آمد آخرین توصیه ی مامان قبل از ورود به جلسه ی ارائه، خواندن «و جعلنــا» بود. و جعلنایی که به لطف «عید الحسین برونسی» ایمان عجیبی به آن دارم. و هربار که میخوانمش، یقین دارم که گره از کارم باز خواهد شد. و شد. کم و بیش جستم از ناگوار اتفاقی که ممکن بود برایم رقم بخورد.

تمام راه چندین کیلومتری خانه تا مدرسه به این گذشت که فلان خواستگار فلانی وقتی رفته است خانه شان با کدام ماشین رفته است و چه پوشیده و مادرش فلان گردنبند و بهمان انگشتر را دستش کرده بوده است. خانواده ی اقازاده شیرینی را از «گرین پارک» گرفته است و دسته گل اش برای گل فروشی ایکس بوده است و خلاصه. سرت را درد نیاورم. عین بهت زده ها با دهانی که فکر میکنم حتمن باز مانده بود، به حرفهای دختر های هم سن و سال خودم گوش میکردم. و به این فکر میکنم که یا من دیوانه شدم یا این دوست های عزیزم.

چقدر برایم این حرفها ثقیل و غیرقابل هضم است. حرفهایی که این روز ها از خیلی ها می شنوم. اینکه بعضی درگیر این مانده اند که حالا پسر فلانی چون خیلی خوشتیپ است باید قاپش را دزدید، یا اینکه چرا فلان خانمی که توی بسیج مسئولیت الف را دارد باید با مردی ازدواج کند که پنج شش سال از او کوچکتر است. و این حرف ها را درست از کسی بشنوم که تا دیروز فکر میکردم ساده ترین و بی آلایش ترین دختری است که تابحال بسیج به خودش دیده است.

میگویم فلانی دوره ی n روشنگر است و دارد دنبال آرایشگاه میگردد،اگر جای خوبی میشناسید شما ها که سررشته دارید یکجا معرفی کنید بروم بگویمش گره کارش باز شود، میگوید یعنی با این سن و سالش تازه ازدواج کرده است؟ بی خیال، شبه دروغی سر هم می کنم و نمیگذارم به خاله زنک بازی اش درباره ی دختر نجیب مردم، که به هر دلیل نخواسته زودتر از این ازدواج کند ادامه بدهد. "تازه ازدواج نکرده" و واقعن از نظر من چهار پنج ماه قبل تازه به حساب نمی آید.

تا کی میخواهیم این اخلاق هارا از خودمان دور نکنیم؟ دختر بیست ساله ای که هنوز نمیداند نباید اینقدر راحت دیگران را قضاوت کند، نمیداند پول و تیپ و درآمد و زیور آلات مادر شوهر آینده ملاک های خوبی برای انتخاب همسر نیستند، مادر خوبی می شود؟ آدم اگر بیست سالگی اش را صرف یادگرفتن نکند(هرچند معتقدم که بیست سالگی دیر است برای شروع از صفر) چطور آن دنیا سرش را بالا خواهد گرفت و خواهد گفت من هرچه میدانستم عمل کردم، باقی آنچه از من مطالبه میکنی و بازخواستم میکنی برایش را «نمیدانستم».

دختر مومن چادری خانواده دار که این باشد، وای به آن دختری که شب تا صبح پای ماهواره نشسته است «فاطما گل» نگاه میکند. واقعن چه انتظاری داریم؟

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی