هو


من به سیده زهرا افتخار میکنم، خوب نگاه کن، حسادت نمیکنم. چون من در حد و اندازه ای نیستم که بخواهم خودم را با او قیاس کنم که کار به حسادت بکشد. به او افتخار میکنم. چون می توانست درس نخواند و شریف برود، اما تمام پیش دانشگاهی اش را درس خواند و جمعه ها تست زد و خودش رتبه آورد و رفت شریف. چون آنقدر خاکی بود که از من، که هیچ نیستم برای برادرش سراغ زن میگرفت. چون عزیز ترین کتابهایش را به من قرض میداد و من گاهی چند ماه طول میدادم تا تمامش کنم. چون اول دبیرستان شمع هارا توی هال خانه شان چیده بود تا فضا شاعرانه تر باشد. چون من و حانیه تختش را شکستیم و زهرا طوری برخورد کرد انگار فقط یک خودکار از روی میز بر زمین افتاده. چون وقتی به او گفتم خیالت راحت باشد، گیر نمی افتیم، من جواب مامانت را میدهم، دنبال من آمد آن سوی دیوار تا با هم تا رودخانه دولا دولا برویم. چون ما یک گروه چهار نفره بودیم. یک گروه چهار نفره ی خوب که اسم هم داشتیم، "طریق الشهاده لدار السعادة فی مکتب الولایة الی یوم القیامة". و آن زمان آنقدر تست عربی نزده بودیم و سر کلاس سهیلا مکالمه های مزخرف عربی گوش نداده بودیم که برایمان مهم باشد این مزخرف چهار جزئی که نوشته ایم درست است یا غلط.

سیده زهرا یادت هست با هم توی فشم دستشویی شستیم؟ آن هم دستشویی هایی که فقط خودمان میدانیم از سر شب به بعد از کنارشان رد شدن هم کفاره داشت. اما ما سه تا مردانه به گراهام گفتیم که مارا بگذارد برای شستن دستشویی ها. من فکر میکنم مامان هنوز نقاشی تو را دارد، که عروسش را کشیدی و سال اول راهنمایی توی نمایشگاه علوم اجتماعی و جغرافیا که ما جز بازی کردن هیچ چیز از درسشان نفهمیدیم، به او هدیه دادی. یادت هست تمرین ماشین حساب را، با خانم محمدی دوست. که تو خودت انجامش داده بودی؟ ما کلاس خانم آذری بودیم. من و حانیه.

ما سه تا دیوانه ترین آدمهای روشنگر بودیم. یادت هست چقدر با مدرسه درگیر بودیم؟ یادت می آید امتحان اجتماعی اول دبیرستانِ همسر فلانی را؟ پرسیده بود از حکومت و ما هرچه از دهانمان درآمده بود نوشته بودیم؟ چند تا فحش آبدار نثار اکبر کرده بودیم. آن هم درست توی مدرسه ی خودش. خدا عقلمان بدهد، همشهری تان را حسابی کفری میکردیم سر کلاس ها. میگفت حذف دوره مان میکند. یادت هست مثل دو اسب وحشی که میخواستند رامشان کنند نزدیکی های نوروز دور حیاط میدویدیم و وجیهه بهمان میگفت توی کلاستان بوی گند عرق می آید؟
من آن بوی گند عرق را به خیلی چیز هایی که امروز دارم ترجیح میدهم.

فقط به من بگو، یادت هست توی اتاق پرورشی یواشکی چوغوت پیریزو خوردیم؟ آن لقمه های مزخرف درازت را یادت هست که صبح به صبح عوض صبحانه کوفت میکردی؟ یادت می آید یک بار به جای این لقمه ها نان غذایت را خورده بودی و تا خود زنگ ناهار نفهمیدی که نان خالی خالی را عوض نان و پنیر به دندان کشیده ای؟

سیده زهرا یادت می آید شاطر را دست به سر کردیم تا خودم کنار دست تو بنشینم؟ یادت هست نصف رتبه های خوبی که می آوردم در کلاس سر این بود که کنار تو کم نیاورم؟ یادت هست توی لعنتی هیچ وقت توی درس از من عقب نبودی؟ سنجش من چهارم هم که شدم تو دوم بودی.

چقدر تئاتر هایمان را دوست داشتیم. امروز آقا میگفت توی دانشگاهها از ظرفیت تئاتر غافلند. و من به خودمان فکر میکردم. به دریای سینایمان. به خیانت. به آن خرابه ی نفرین شده ای که ما سه بار بازی اش کردیم. و یکبار از داغش نمردیم. به آن نمایش دو نفره ی تو و حسنا که من صداگذاری اش کردم و کم مانده بود بلند شوم حسنا را کتک بزنم بخاطرش. آن کمربند قرمز من توی خیانت یادت هست؟ ما باید برویم آن تئاتر را برای شیخ حسن اجرا کنیم.

سیده زهرا، تو بهترین و تنها سید زهرایی هستی که میشناسمش. خاطره بازی ها بماند...
مامان زرشک پلو با مرغ آورده برای سحر. من باید بروم.


کیم کاپسو