هو


توی اتاق تاریکم نشسته ام، پنجره ی اتاق باز است؛ از دیشب باز مانده، از دیشب که مامان آخر شب سراغم نیامده است. کتاب پروفسور وولفسون جلویم است. هنوز هم همان صفحه ی اول فصل دوم هستم.  بی آنکه حتی کلمه ای خوانده باشم. کتاب بهانه ی خوبی است برای فکر کردن. برای اینکه دقایق طولانی به نقطه ای خیره شوم و فقط فکر کنم. به همه چیز. و دست آخر به این نتیجه برسم که سرعت اتفاقات از سرعت من خیلی بیشتر شده است. 

از دیروز متنفرم. واقعن این هفته ی کذایی فقط ممکن بود به همین بدی تمام بشود. باید شرمنده باشم؟ من واقعن شرمنده بودم. تک تک جملاتی که شمرده شمرده ادا میشدند، آن بغضی که یکباره راه گلوی دختر جوانی که مقابلم نشسته بود را بست... چقدر صورتش زیبا بود. مسخره بود وقتی که داشت با ناراحتی گریه میکرد به این جمله فکر کنم. ولی این اولین چیزی بود که به ذهنم می رسید. وقتی از دختر همسایه ای که رفته بود و هرگز برنگشته بود میگفت. وقتی از مادری گفت که حتی سر بریده ی پسرش هم نصیبش نشد... من باید چکار میکردم؟ من حتی آنقدر شجاع نبودم که پا به پای کوثر گریه کنم. دستم را گذاشته بودم روی یقه ی لباسم و با تمام قدرت سعی داشتم راه نفس کشیدنم را باز کنم. باید ذهنم را منحرف میکردم. باید نمی شنیدم. باید کر میشدم. من اگر مرد بودم، حتمن دوست داشتم همسرم همینقدر زیبا و نفسگیر باشد.تلاش لازم نبود، صدای نا منظم شده ی ضربان قلبم طوری در سرم پیچیده بود که از شنیدن حرفهای دختری که روبرویم نشسته بود عاجز شده بودم. کاش میشد چند دقیقه بیرون بایستم و راحت نفس بکشم.

من خوشبخت بودم. بخاطر این تب مزخرفی که هرچند ساعت یکبار سراغم می آید. وقتی دستم را روی گردنم میگذارم و میفهم ”گندم،جو” تبدیل به ”جو،جو” شده است. وقتی از سوزش چشمهایم کلافه میشوم. من بخاطر همین حال مزخرفی که دارم خوشبختم. بخاطر اینکه مجبور نیستم تا جای خیلی دوری که بلد نیستم بروم. یادم نمی آید کی تا این اندازه قوی شده بودم که تنها چنین کارهایی بکنم؟ کی یاد گرفته بودم برای خلاص شدن از شر آن کتابها، به حرف مردی که روبروی پاساژ فروزنده می ایستد اعتماد کنم؟ کی یاد گرفته بودم با یک نامحرم غریبه حرف بزنم؟ وقتی به خودم آمدم که طبقه ی پنجم فروزنده بودم و از ترس آیات ”قل هو الله” را جا به جا میخواندم. من از کاری که انجام دادم ناراضی بودم. ولی اصرار داشتم که آن کار را بکنم. من پای تخته رفته بودم. مساله حل کرده بودم. کاری که در این سه سال جز در مواردی که مجبور بودم، هرگز داوطلبش نمی شدم. من میخواهم برگه ی حذف اضطراری را برای کوانتوم پر کنم. چون مثل آن جوانک اهل بصره، حسین بن علی را انتخاب کرده ام. 

اینکه ظهر تقویم رضوی سال نود را باز کردم و نوشتم، این یعنی تصمیمم را گرفتم. این یعنی باید به رویاهایم اعتماد کنم. به اینکه در خواب نشانم میدهی اراده پیدا کرده ام. به اینکه از آن دختر بیست ساله ی بهمن نود و سه. از دختر بیست ساله ی سی و یک تیر. از دختر بیست ساله ی چهار شهریور خیلی بزرگتر شدم. من بزرگ شدم. به اندازه ی سختی های همه ی این روزها. قوی تر شدم. منطقی تر. هزینه ی این بزرگ شدن برای من خیلی گزاف بود. ولی پشیمان نیستم. خوشحالم که همه ی این سختی ها، عاقبتی به این شیرینی داشته است. من بزرگ شدم. 

این هفته خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. جز آن دقایقی که روی پله های صحن عتیق نشسته بودم و صدای ملاباسم را گوش میکردم. راستی این همه وقت چرا باید این را توی حافظه ی تلفن همراهم نگه میداشتم؟ چرا چیزی که هرگز دل گوش کردنش را نداشتم، حالا از هر تعلقی جز عزیز فاطمه رهایم میکرد. وقتی کنار در امامزاده طاهر، روی پله ها نشسته بودم و نمیدانستم امین الله را چطور بخوانم، وقتی به خودم نهیب میزدم ”إن کنت باکیاََ لشیءِِ فبک على الحسین”. من مدیون امام رضا بودم. بخاطر اینکه روز ولادتش مرا امتحان کرده بود. برای اینکه لقمه ی حلالی که از سفره اش روزی ام میشود وادارم میکرد حق الناسی به گردنم نباشد. همین حضرت شمس الشموس یادم داده بود برای جد مظلومش گریه کنم. تمام دقایقی که در سرما روی آن سنگ های نمدار نشسته بودم، به بدی های تمام این هفته غلبه میکند. مطمئنم بخاطر کاری که کرده بودم پشیمان نیستم. پاسخ دادن به این سوال خیلی راحت بود. حتی اگر درحالیکه کم مانده از ناراحتی قالب تهی کنم پرسیده شود.

خوشحالم که این هفته تمام میشود... با همه ی سختی هایش. همه ی واقعیاتی که درین چند روز با آنها مواجه شدم. بخاطرش گریه کردم، نگران شدم، تپش قلب گرفتم، زیر باران قدم زدم، به در و دیوار کلاس ها خیره شدم. من مواجهه با این واقعیات را به بلاتکلیفی و لاقیدی ترجیح میدهم.

حالا که به گذشته فکر میکنم، میفهمم که پاسخ آن سوالی که جوابش را چهارم شهریور پیدا نکردم، قبل تر، شب دوم محرم پیدا کرده بودم. من فقط باید چشمهایم را باز میکردم. باید یاد میگرفتم قوی تر باشم. کاری که علی رغم همه ی تظاهر ها، هیچ بلد نیستم...