هو


من یک بنت الهدی هستم، نه بیشتر.

قبل از آنکه فلان مسئولیت را در بسیج دانشگاه تهران داشته باشم، دختری بیست ساله ام که خوش دارد تمام روز را در کتابفروشی ها بگذارند و شب، خسته پشت میز کتابخانه اش بنشیند و جریان شناسی دکتر خسروپناه بخواند.
یک نگاه ساده به آنچه امروز دم دست ترین کتابهای کتابخانه ام است، تغییر دخترک هفده ساله ی عاشق پیشه را نشانم میدهد. جای رمان های کلاسیک قرن بیستم را، تاریخ معاصر و دفاع مقدس گرفته است. از مشیری هجرت کرده ام به قزوه علیه السلام. عوض «رابنسون کروزوئه» ای که سید مغول قرض داد تا بخوانم، «نامه ها و پیام های تاریخی امام» را از ماهر گرفته ام و خط به خط خواندمش.
من بسیجی ام، اما به قول حانیه، با همه ی دختر بسیجی ها فرق دارم. من نمیگذارم دختر بیست ساله ی درونم بمیرد. نمیگذارم همه ی زندگی ام بشود بحث های سیاسی و حزبی. خوش دارم پول هایم را کنار بگذارم و بعد از چند سال، درست از وقتی نفیسه مرشد زاده از «داستان» رفت، باز هم یک نسخه اش را برای خودم بخرم؛ حتی اگر از نظر ایدئولوژیک هرگز حاضر نباشم شش تومان پول بی زبان را پای مزخرفات «فریبا وفی» بدهم.

هرگز آنطور زندگی نکرده ام که دیگران خواسته اند، حاضر نشدم کتانی های تف و لعنت شنیده ام را نپوشم، و آنقدر همه جا با آن رفتم تا آخر دزد بردش. پا پس نمیکشم. چرا باید جوانی ام را بخاطر حرفهای جماعت حزب اللهی تر از خدا خراب کنم؟ خوش دارم آن دختر به غایت ولایتمداری را که زمانی میگفت «هدی ب... بدرد بسیج نمیخورد» پیدا کنم و ببوسم. که الحق من بدرد آن تفکر نامنعطفی که او داشت نمیخورم.

قرار شده تابستان بچه های شورا را برنامه ریزی کنم، منی که یازده روز از رمضانم رفته و هنوز قرآن نخوانده ام، نماز شبی که طبق آن قرار نانوشته با حانیه «به قدر قوة» میخواندیم ترک کرده ام. یک شب هم حاجی نرفته ام، یک کتاب از آن لیست بلند بالای مطالعه ام خط نخورده است. این من قرار است بنشیند برنامه بریزد شورای فرهنگی را سامان بدهد.
واقعن تنها کسی که بدرد اینطور برنامه ریزی ها نمیخورد خود من هستم.منی که معتقدم آن معاونت فرهنگی که هیچ از سیاست سر در نمی آورد به درد هیچکار نمیخورد. منی که معتقدم اگر نمیشناسد فلانی وابسته به کدام جریان است و آن جریان چطور عقیده ای دارد. منی که معتقدم اگر بلد نیست بنویسد باید برود کنار و با کار نکردنش به این انقلاب خدمت کند. منی که معتقدم و لعنت به این من که هیچ غلطی تا امروز نکرده و فقط بلد است بگوید «من». ترم دو استادی داشتیم که میگفت ما دو نوع روشنفکر داریم. "روشنفکر های نمیخواهیم" و "روشنفکر های چه میخواهیم".
من روشنفکر نیستم، اما از آن دسته ام که فقط بلدند بگویند نمیخواهیم. نمیتوانیم. نکن. نیا. ننویس.

یک جور خود بزرگ بینی جاهلانه دارد در من رشد میکند. در منی که هرگز هیچ نبوده ام. اینکه آدمها اینقدر بزرگ میکنند گاهی خاشاک هایی مثل من را، قطعن در این «عجب» که سراغم می آید بی تاثیر نیست.

خدایا توبه میکنم از همه ی آنچه از من میگویند و من آن نیستم. از همه ی تعریف هایی که میشود و اگر پرده ی ستار العیوبی تو کنار رود اینها همه از من بیزار میشوند. این فرازی از یک دعا بود، اما یادم نمی اید کدام دعا... که اگر عیب های مرا نپوشانی، همه از دورم متفرق میشوند.

« خدایا حرفامو به تو میزنم، سفره ی دلمو واسه تو باز میکنم، شاید صدامو شنیدی... گناهام زیاده ولی شرم و حیا ندارم...» چقدر خواستنی هستی حضرت محبوب...

تو که یادت می آید هربار میرفتم علی محمدی «یا ستار العیوب» از دهانم نمی افتاد. درست مثل جلسات حاج آقا. مثل مجالس بیت الزهرا و ارک حاجی. مثل دیدار های حاج آقا جاودان. چرا خیال میکنم میگذاری آبرویم برود. صدایت که میزنم از هفت دولت آزاد میشوم. حالا هم بیا و کرم کن، بیا و بر من ببخش این همه «منیّت» را. بیا و بی خیال این نفس سرکش من باش. بردار از دوشم این مسئولیت ها را که اندازه ی کمترین هایشان هم نیستم...

خودت درستش کن.


فردا با سادات و هودا میرویم پی مدرسه. نمیدانم چرا بر خودم فرض کرده ام عمل به جمله جمله ی حرف های حاج حسین را. بچه حزب اللهی تریبون میخواهد. تریبون بسیجی هم مدرسه و دانشگاه است.

وَمَا تَوْفِیقِی إِلاَّ بِاللّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ...