هو


اهل منزل عازمند منزل مادربزرگ. این یعنی صبح تا ظهر جمعه میتوانم از سکوت خانه لذت ببرم. چرخی میزنم، چند خطی درس میخوانم. خواب خنده دار ساجده را تعبیر میکنم. انصافن جمعه ی خوبی است. ناهار از جلسه ی هیعت دیشب نذری داریم. و این خودش خیلی خوب است. عصر هم که مینشینیم جلوی تلویزیون سر تا ته استقلال و استقلالی ها و داور و گزارشگر را خانوادگی فحش کش میکنیم. سر تمام صحنه های حساس بازی هم دو نفری با برادر جان هوار میکشیم انگار که بازی ایران و آرژانتین باشد. سوزنم گیر کرده کیک درست کنم. هاون مامان را گرفته ام دستم تویش هل میکوبم. عطرش تمام خانه را برداشته. و این یعنی یکجا بند نشده ام. ظرف های صبحانه و ناهار و تمام کاسه و بشقاب هایی که برای یک کیک ساده کثیف کرده ام میشویم. این یعنی خیلی سرحالم. چون اصولن ظرف نشور ترین عضو خانه خودم هستم. حامد برای شام دارد چانه میزند، از همان پای شیر آب داد میزنم ”بترکی چقدر میخوری”. نتیجه این میشود که همزمان که کیک را دارم از فر در می آورم فیله ی ماهی هارا زیر شیر آشپزخانه میشویم و زعفران دم میکنم برای طعم دار کردنشان. 

حاج خانم وسط آشپزخانه ایستاده میگوید چی شده حالا آشپزی کردنت گرفته؟ زبانم نمیچرخد بگویم زده ام دنده ی لاقیدی. خیلی هم خوشحال ترم. لبخندکی تحویل میدهم یعنی که من همیشه آشپزی کردنم میگیرد.

حالا خسته از چندین ساعت سر پا ایستادن دراز کشیده ام و از خدا میخواهم کاش فردا هم جمعه باشد. چون دیگر نه کلاس دکتر کوهیان را میشود نرفت و نه صبحهای دکتر ارضی قابل پیچش است.

آخرین جمله ای که به ذهنم می آید این است که لابد جمعه های بد گذشته. نوبت جمعه های خوب رسیده...