هو


گوشی را چک میکنم، فلانی پیام داده: «هدی داری سیصد تومن برام بریزی؟ تا آخر مهر برمیگردونم. نشد دویست هم بدی خوبه. کار خیره.» طبق همان اصل نانوشته که به آن پایبندم، نه گفتنم نمی آید. پول را لازم دارم. بیشتر ازین ها حتی. میروم کنار خودپرداز دانشکده، کار نمیکند. پیام میدهم «اگر بتونم تا عصر خبر میدم.»
کلاس صبح که تمام میشود، در به در میروم دنبال کارهای مشهد. باید با الف حرف بزنم، بابت جور کردن بلیط هواپیما برای همین پنجشنبه جمعه. اگر جور نشد اهرم فشار بابا هم هست. شاید اگر خودم اینترنتی رزرو کنم همه چیز خوب باشد، ولی واقعیت این است که با این حال و اوضاع ترجیح میدهم همه کارم را بی دردسر با پارتی بازی انجام بدهم. از اردی بهشت بابت ده ساعت تدریس حسابان و ریاضی تجربی باید از جایی مبلغی را بگیرم، هنوز رویم نشده بگویم. بی خیال ملاحظات همیشگی ام میشوم، بین راه زنگ میزنم، بعد از تعارفات مزخرف ابتدای همه ی مکالمه ها، میگویدم «فلانی، ما خیلی روت حساب باز کردیم. ماشاالله همه ی بچه هات نمره هاشون خوب شده. خدا خیرت بده.» توی دلم خدارا شکر میکنم که خودش بحث را برده به آن سمتی که میخواهم. با گلویی که از خجالت خشک شده، میگویمش پول لازمم. اگر بتوانیم بابت آن چند ساعتی که الحمدلله برکت داشته، تسویه کنیم خیلی خوب میشود. شوخی شوخی میگوید دی ماه که سری اول چک های شهریه وصول شد در خدمتیم. گلویم خشک تر میشود. میگویم زودتر نمیشود؟ میگوید حالا آذر تماس بگیر... دوست دارم بگویم من آن پول را الآن میخواهم. الآن که دلتنگ باب الجوادم... آذر دو ماه دیگر است... نمیگویم. تشکر میکنم و خداحافظ.
توی ذهنم همه چیز را مرور میکنم.با این مقدار پولی که دارم سفر دو روزه با هواپیما، توی همان هتل همیشگی، خودم خنده ام میگیرد. با شرایط ایده آل اقامت حضرت والده، نهایتن می توانم هزینه قطار اتوبوسی های به قول حامد «مستراح» را بدهم.
پنج دقیقه مانده به قرارمان به الف زنگ میزنم که دیدارمان منتفی است. میگوید حالا چکار داشتی؟ میگویم هیچ. بعد هم تلفن را قطع میکنم. تمام راه را به این فکر میکنم که وقتی تو نخواهی هیچ چیز نمیشود. حتا اگر اراده ی بابا همین حالا من را ببرد مشهد، نرسیده به حرم برم میگردانی. نمیگذاری عرض ارادت کنم... تمام جوانب را میسنجم. حتی این را که طبق معمول با جیب پدر به خودم صفا بدهم. بی خیال همه چیز میشوم. میرسم دانشکده نماز میخوانم کلاسم را میروم. و به فلانی پیام میدهم که تا یک ساعت دیگر که کلاسم تمام شود پول توی حسابت است. خیالت راحت.
همان قدری که نقدن داشتم را هم، میدهم برود. آرزوی اینکه با اولین حقوق دندان گیرم، مادرم را ببرم مشهد میرود کنار باقی آرزو ها. آن هم درست همین روزهایی که باید بیشتر از همیشه هوایم را داشته باشی...
آن هم درست وقتی که خیلی... خیلی...
بعضی وقت ها فکر میکنم تو را باید به چه قسم داد؟ کدام قسم را دوست تر داری؟
شاید اینطوری کارهایم کمی روی روال بیفتد...







امامزاده ی آبادی ام جواب نداد
رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن...