هو


مثل باقی شبهای رمضان،
نشسته ام با لپ تاپ ناروزآمدم در وبلاگی که جز خودم و خودت هیچ بنی بشری درش مهم نیست می نویسم.
برای همین است که بعد از شش هفت سال نوشتن، هنوز خوش ندارم کسان زیادی را اینجا، در خلوتمان ببینم.

پارسال بود. از روی دست زهرا سادات نگاه کردم و هرشب مهمانی آمدم نوشتم. از خودم، از تو از محبوبمان. امسال دل مشغولی هایم بیشتر شده، ایمانم ضعیف تر. نفسانیاتم قوی تر شده شوقم کمتر. ده گام به عقب برداشته ام، اگر چه خیلی ها خیال میکنند پخی شده ام!

به سادات میگویم چند وقتی است کمیل که میخوانم اشک مهمان چشمهایم نمی شود، میگوید استغفار کن. و من جز تو از همه چیز استغفار میکنم. هنوز یک ماه نشده، در حریم امن محبوب و ولی نعمتم، حضرت شمس الشموس، بین کفشداری پنج و شش توی رواق جنب گنبد الله وردی خان نشسته بودم و کمیل میخواندم، همان شب که تا صبح در حرم پی تو می گشتم؛ دختر جوانی که کنارم نشسته بود و گلهای شهدای گمنامم را دادم بگذارد لای قرآنش، و او هم به یک «تافی مقوا» مهمانم کرد. بعد هم آمدم دارالوایة، توی فرورفتگی ستون های مورد علاقه ام به نماز ایستادم. یادش بخیر چقدر خلوت بود.

هربار مشهد الرضا و زیارتش، یک جور حلاوتش را به رخ می کشد. یکبار با درب ورودی دار الحجة و آن شعر کربلایی که ناگاه بر زبانم جاری میشود، یکبار با گم شدن کفشهایم توی صحن انقلاب. یکبار با خوابیدن گوشه ی صحن جامع رضوی. باری با دهان پرخون شده ام میان صحن آزادی. هر بار به طریقی دل میبرد.
این نوبه آن شعر دل ربایی که می گفت « دانه پاشیدم و دیدم که محلم نگذاشت/کفتر صحن تو حق دارد اگر مغرور است». فکر کن ظهر خلوت حرم، میان صحن انقلاب نشسته باشی درست روی وسطی ترین کاشی صحن،پشت سقاخانه روبروی ایوان طلا، هی زمزمه اش کنی. شیرینی اش را در کامت مزه مزه کنی. برای خودت با لحنی که سعی میکنی به آنچه در مجالس روضه شنیده ای شبیه باشد؛بلند بلند بخوانیش.

اما آن شب به غایت سرد در صحن جمهوری، که نشسته بودم توی گوشواره ی روبروی گنبد و برای خودم روضه میخواندم...
صدای محزون مردی که «امین الله» میخواند و دیوانه ام کرده بود. حاضرم نیمی از عمرم را بدهم اما «عارف بحقه» زائر مولا باشم و جوان باز پشت سرم بنشیند و با صدای گرم و لهجه ی خوش عربی اش زمزمه کند «السلام علیک یا امین الله فی ارضه و جته علی عباده...»

حرم را، چون دیوانه ها پی عرفانش دویدن،دوست تر دارم تا به زیارت نامه خواندن و نماز گذاردن. خوش دارم بایستم در روضه ی منوره و فقط درد و دل های محبینت را گوش کنم. خوش دارم کنار زن بلوچی که هیچ از حرفهایش نمیفهمم بنشینم و رضا جان رضا جانش را سخت ببارم. کنار پنجره فولاد دل سنگِ سیاه از گناه مرا، «آقا جانم» های پیرزن ترکمن به گریه آورد.آن سفر که کفش هایم پشت در خانه ات جا ماند، یادت هست؟ چطور مست بودم از اینکه مرا به زائر چند سال حرم نیامده ای که جای خوابش بست امام جواد است شبیه تر کرده ای.

کامم شیرین میشود از حلاوت این همه لطف که به من مهمان خوان کرمت داری. چه خوب است که تو را دارم و از صدقه سر تو، مهربان محبوب من، مرا به مجلس جد بزرگوارت راه میدهند.

حکایت حرم آمدن های من، حکایت آن سگی است که بر در مسجد میرفت. «میگذشت از در مسجد نفس آلوده سگی/گذر خویش ز کوی تو به یادم آمد»

دیوانه ی زائران تو بودن، عجب مقامی است که نصیب من گناهکار سیه روزگار شده...

الحمد لله.