هو


بی مروّت دارد تمام تلاشش را میکند تا سخت تر بر من بگذرد. از فکر ارائه ی فردا توی دفتر خانم دکتر، که توقع دارم یک معجزه ی سه نمره ای را رقم بزند. تا جلسات مزخرف مشترک بسیج که حالم را بهم میزنند و خوش دارم هرگز ضرورتشان را احساس نکنم. آن استاد بی ملاحظه ای که میگذارد روز آخر نمره ها اعلام میکند و دیگر فرصتی نمی ماند که بگویی آقای دکتر فلانی، این 2 را اگر 9 بدهی هیچ اتفاق خاصی نمی افتد جز اینکه بنده از دانشگاه شوت نمی شوم بیرون. برای بار هزارم به خودم لعنت میفرستم که چرا همان زمان که کنکور دادم حرفم را درست به حضرت ابوی و خانم والده نزدم، که آقا جان من خوش ندارم مهندس باشم. دلم میخواهد فقه بخوانم. مثل همان سالهایی که نگذاشتید بعد از دیپلم بروم درس حوزه بخوانم. آن موقع هم مثل خیلی وقت های دیگر گفتم عمل به اراده ی اینها بر من واجب است. سرم را زیر انداختم و آنچه بدست آورده بودم و آرزوی خیلی ها بود، به هیچ فروختم. و حالا هرروز باید با خدا اختلاط کنم که قربانت بشوم، من پای معامله با تو ام، من اینجا دارم برای قرب تو خودم را هلاک میکنم، و او هم عاقل اندر سفیه نگاهم کند و بگوید مگر فلانی عبد شیطان است که دارد به وظیفه اش عمل میکند؟

این تف سربالا را هربار نثار خودم میکنم. بعد هم طبق معمول این قلب لعنتی آنقدر بی محابا میتپد که انگار میخواهد سینه ام را بدرد.

به فردای مزخرفی که انتظارم را میکشد فکر میکنم، به صبحی که باید بیدار شوم و "جدید" را مرور کنم.به آن سوال فلج کننده ی استاد که حتمن فردا یقه ام را خواهد گرفت. به جلسه ی ساعت یک ساختمان پورسینا که یک روز با خودم عهد کرده بودم دیگر هرگز به آنجا نروم. به فرهنگی که من بی کفایت قرار است آبادش کنم. به "فارس" که الحق و الانصاف فقط منتظرم دکتر حسین پور بگوید شما دیگر نیا و نروم. به افطاری پر از ریخت و پاش مدرسه که مثل یک برده از ولی نعمتانش در آن کار میکشد. حتی به خوابی که قرار است بعد از سحر ببینمش و احتمالن تو باز میخواهی خرابش کنی.

با این همه حق نمیدهی قلبم با من سر ناسازگاری داشته باشد؟ حق نمیدهی برای بیخیال تمام اینها شدن، ساعت شش و هفده دقیقه ی بعد از ظهر با گلاب ناب کاشان "محلبی" درست کنم؟ عین احمق ها دستم را زده ام زیر چانه ام یک دستی تایپ میکنم و هی اشک می آید توی چشم هایم و خودم را بخاطر این حد از بلاهت لعنت میکنم.

مثلن قرار بود این برگه را که شب امتحان اقتصاد مهندسی از زور استرس به کتابخانه چسباندم ببینم و آرام شوم، اما هیچ فایده نمی کند. تازه اگر همت کنم و سرم را کمی بچرخانم آن کاغذ نامرتب بریده ای را که رویش از مسجد محل نوشته ام و هیچ غلطی هم برایش نکرده ام خواهم دید...
عجب رمضانی شده، هنوز یک خط قرآن نخوانده، نشسته ام به این فکر میکنم که باید چه خاکی بر سر ایمان نداشته ام بریزم.

دیگر این آشفته نویسی ها هم آرامم نمیکند.

یاد آن شبی که خواب دیدم هرچه توی حرم میگردم ضریح را پیدا نمی کنم... چانه ام توی دستم می لرزد...

دستم بوی زعفران و گلاب میدهد. بوی شله زرد های بیست و هشت صفر مامان جون. کاش الآن شب پنجم محرم بود، وسط حسینیه،توی آن جای تنگی که حتی برای دو زانو نشستن هم جا نبود نشسته بودم و روضه ی حاج محمود... گاهی فکر میکنم همه ی این بیچارگی ها از آن روز شروع شد. از آن روضه که من را نکشت. که این قلب را تا بازایستادن پیش برد، اما قساوتش نگذاشت کار تمام شود. نگذاشت من شوریده از عشق تو به سامان برسم...

چقدر لاف زدم، آخرش هم خدا مرا با خودت امتحان کرد. با خود خودت. من هم که جز خراب کردن، کاری بلد نیستم حضرت عشق... همه را عاشق کردی ما گریه کن ها را دیوانه...

ببین از کجا به کجا رسیده ام. ببین با دلم چه میکنی. ببین "ما اصاب المحبّ فی طریق حبیبه سهل..." چقدر خیر میرسانی به من. که این دست را میگیری و بر حروفی میگذاری که ذکر تو شوند، که از تو بنویسم. که این اشک ها که جاری میشوند، برای تو شوند. برای روضه ی عبدالله بن الحسن ت. چقدر خوب است که ما را نان خور امام رضا نوشت حضرت یار. که هرچه میدوم،هرچه میکنم، آخرش به زاری "فبک للحسین" میشود...


آرام شدم