هو


میدانی، اینکه بین خواب بیدار میشوی و با من از شناژ و گچ و رنگ و نقاشی حرف میزنی، برایم خیلی شیرین است. بودن در کنار مردی که دغدغه ی این روزهایش افزایش دلار و کمی بالاتر فروختن ارز نباشد، عین خوشبختی ست. مردی که میداند مبارزه با گرانی، از راه غر زدن و پست گذاشتنِ مدام در اینستاگرام حاصل نمی شود. آن عده که باد در غبغبشان انداخته اند که ما کاربلد های توئیتر جو جامعه را مشخص میکنیم خبر ندارند بخشدار به ما تهرانی ها میگوید کمی از آن سؤال های امتحانی تان در مدارس سطح اول پایتخت برایمان بیاورید. خبر ندارند بچه های روستا با یک کتاب ساده ی چند صفحه ای چشم هایشان برق میزند، نیازی به پک های چند ده هزار تومانی نیست.

ای کاش کمی فاصله بگیریم ازین خودِ بزرگِِ پر از منیت و عجب که خیال میکند دنیا را سر انگشتانش می چرخاند. دنیا دست محسن حججی ست که در اتاق های انتشارات جوانِ تازه پا گرفته شان ساعت ها را میگذراند. دنیا دست محمد حسین حدادیان است که می ایستاد دم در امامزاده و مردم را سامان میداد. دنیا دست توست، که روزها و شبها را با فکر کار برای مردم میگذرانی، اصلن دنیا، دست عباس است، که با کتابی دلداده میشود...






بعدن نوشت: بخشی از آن جمله ی آخر؛ و امان از آن بخشی از آن جمله ی آخر...