هو


یک ساعت و ده دقیقه... سرت را گذاشته ای روی پای من و در مسیر نسیم خنک بهاری خوابیده ای. من شیفته و متحیر نگاهت میکنم و صورت آفتاب سوخته و سرخت دلربایی میکند. مردی که صبح زود بیدار میشود و تا شب تلاش میکند، کار میکند،درس میخواند، هیئت میرود؛ این مرد بی هیچ تردیدی همان کسی است که آرزویش را داشته ام...

اتفاقات امروز را مرور میکنم. جز شیرینی و معصومیت صورت خواب آلودت که مدام به من لبخند میزند؛ هیچ چیز ارزش ثبت شدن در خاطرم را ندارد. باز هم من میمانم و تو... درست مثل آن ظهر نفس گیر در ییلاقات السبلنگاه...