هو


کاغذ تا خورده ی قدیمی را به حال استیصال دست گرفته ام، با نهایت چیزی که بلدم از تضرع، با همه ی قسم هایی که یقین دارم محال است ردشان کنی، گاهی یادم میرود حکمت تو از درک من ناقص چقدر بالاتر است. زبانم نمیچرخد قسم بدهم. به آن لحظه ای که شش ماهه بر دست ارباب ما بود... دلش را ندارم بر زبان بیاورم...



نمیتوانم بنویسم...
داری با دلم چه میکنی......


«اَمْ کَیْفَ اَشْکوُ اِلَیْکَ حالى وَهُوَ لا یَخْفى عَلَیْکَ...»




بخشودگی اهل گنه در صف محشر
وابسته به یک گردش چشمان حسین است

درمانده تر از خیل گدایان جهان است
شاهی که توسل به تو ارباب ندارد

سرحد جنون اول فرزانگی ماست
کس در قدح اینگونه می ناب ندارد...

آداب خرابات ندانیم کدام است
در مذهب ما سوختن آداب ندارد...







ای کشته ی دور از وطن...