هو


تو به پهلوی راست دراز کشیده ای. من ربع ساعتی است دارم صفحه مادرِ کودکِ اوتیستیک را زیر و رو میکنم. رسیده ام به محرم. شبِ هفتم. عکس یک سبد حصیری، از همان قدیمی ها که فقط در خانه ی "مامان جون" پیدا میشود را گذاشته. تمامش پر است از بسته های کوچکِ نذریِ پسته. چقدر این نگاهش را دوست دارم. اینکه نوشته است نذریِ آدم باید از آن چیزی باشد که خودش میخورد. دلم میریزد. یک جمله آن طرف تر نوشته "برای صبرِ دل امام زمان و مادرانی که فرزندشان را از دست داده اند..." این جمله خیلی سنگین است. مادران کودک از دست داده. پریدنِ انگشتانم بی اختیار است. بلند میشوم و به لیوان نوشابه ای که روی میز غذاخوری گذاشته ام پناه میبرم. خروسِ دیوانه ی همسایه دارد میخواند. چرخی میزنم در خانه. دل درد هنوز خیال تمام شدن ندارد. برمیگردم به اتاقمان و روی تخت مینشینم. کاش میشد بیدارت کنم و از حجم تلخیِ عبارت "مادران کودک از دست داده" بگویم.انگشت هایم دوباره میپرد...