هو


دختری بود که برگ شقایق را با لطافت، پیراهنی بلند و زیبا ساخت و در مهتابی ترین شبِ شهر؛ کنار جوانی شادمان از زیر چادر مرمرینش لبخند زد. دختری که بر موهای مجعد شانه نخورده اش؛ تاج گلی رنگین داشت. و بر لبش کلام خدا جاری بود. درست از روی همان قرآن که روزی هدیه ی سفرش شده بود. آن ریسه های گل؛ آن نقل ها که هرگز بر سر عروس و داماد ریخته نشد؛ آن سادگی و بی تکلفی؛ لبخندِ ماه را درخشان تر کرد.




به تاریخِ عقدِ زهرا