هو


تقریبن روی سر و کله ی همدیگر نشسته ایم. حانیه چهار زانو، با هر زور و ضربی که شده خودش را جا کرده، من جای دوزانو نشستن هم ندارم. یک پای من روی حانیه است. زانوی خانم عقبی وسط کمر من. شصت پای من توی چشم جلویی، خلاصه بساطی داریم.

بچه ها میروند پشت تریبون حرف میزنند، همه ی صحبت ها و ری اکشن های حضرت آقا یک طرف، آن دقایقی که برای عرض ادب کنار آقا میروند یک طرف. شکر خدا قدم میرسد از وسط جمعیت اتفاقات را نگاه کنم. یک نفر دست آقا را میبوسد، یک نفر شانه شان را. یکی از دختر ها نشسته پایین عبای آقا را بوسه میزند. هرکس به نحوی. بالاخره علما حسابشان از بقیه جداست.

حانیه طوری نگاهم میکند که یعنی «هدی گردنت شکل غاز شده، رعایت کن.» بیخیال میگویمش «من دوس دارم صورت آقا رو بوس کنم.» خانم کنار دستی حانیه طوری نگاهم میکند انگار بلند شده ام وسط جمع دارم بندری میرقصم. حانیه گوشزد میکند که «خیلی دیوانه ای!». عین خیالم نیست که دیگرانی که صدای زیر ما دو تا را شنیده اند، حتمن دارند تخطئه ام میکنند و میگویند عجب دختر بی حیا و بی ادبی. تا آخر صحبت های بچه ها، همه ی حواسم پیش این فکر خل مئابانه ی خودم است.




برخط