هو


دختری که هرگز مقابل چشم هیچکس حتی اندکی ضعف نشان نمیداد، عصر ولادت حضرت زینب وقتی زن میانسال با لهجه ی غلیظ عراقی میخواند اشک در چمشانش حلقه زد و از ترس اینکه مبادا گریه کند کلید خانه اش را برداشت و به اتاقِِ مهربانِ سبز رنگش پناه برد. 

این از همان خاطره هایی بود که تا پایان عمر قرار است سایه ی تلخی اش روی زندگی ام بماند؛ از همان هایی که در زندگی هر زنی لااقل یکی دو تایی مشابهش هست. همان ها که وقتی پنجاه شصت ساله هم بشوی همین که خاطرش در یادت زنده شود اشک در چشمت حلقه میزند و بغضی فرو خورده سر باز میکند.

من؛ دختر سر زنده ی خانه ی محله ی پردرخت تهران؛ حالا ساکن طبقه ی سوم خانه ای در لواسان بودم؛ خانه ای که این چند روز هربار پرده اش را کنار زدم؛ آن سوی پنجره برف بوده است. با این تفاوت که چیزی در من مرده بود. چیزی به شیرینی چرخ زدنم با نیکی مقابل جایگاه عروس. چیزی به شیرینی اتاق عقدی که با تلخی گذشت. به شیرینی عکس هایی که در کنار مادرم نگرفتم.

چه باید کرد با این همه شیرینی که از من دریغ شده...