هو


تصمیم میگیرم امتحان منطق را ننویسم.این خودش تصمیمی منطقی است. بین امتحان ها فکر میکنم که واقعن چطور و با چه ادبیاتی باید در جواب بگویم در حال حاضر به چادر جدیدی احتیاج ندارم. به فردا صبح و سرگردانی در بخش اداری دانشگاه فکر میکنم. به اینکه عاقبت چه بر سر دانشگاه تهرانی بودنم می آورم. به این رویای مهندس بودنِ لعنتی. به برگه ی فارغ التحصیلی. به ارشد مستقیم. به ادبیات خواندن. به مهندسیِ گلابی.

زندگی روی خوش و ناخوشش در هم شده. روی خوشش تمام شدن امتحانات هفتگی است. روی ناخوشش میانترم سه شنبه. روی خوشش پرو لباس عروس است. روی ناخوشش استرس کار های زمین مانده. روی خوشش صدای نفس های منظم توست روی ناخوشش دوری چند روزه. روی خوشش لبخند شیرینی است که با دیدن نقاشی ساده ام بر لبت مینشیند روی ناخوشش غم حرف های نگفته ی نشسته در چشم هایت. روی خوشش آینه و قرآنی است که فردا میبریم توی خانه ی مان. روی ناخوشش عقب بودن از برنامه هاست...

همه چیز درهم شده. حتی مهربانی و عصبانیت هایم. گاهی میگویم دل به دریا بزنم و بی خیال همه چیز باشم؛ باز چیزی درونم به حرف می آید. خود را به بی خیالی زده ام. بیخیال اینکه لباس زرد رنگ خوب است یا بد. تخت خواب سفید در اتاقی که دیوارش سفید است زیباست یا نه. رنگ قهوه ای از مد افتاده یا روی بورس است. کابینت ساز بالاخره کارش را تمام میکند یا نمیکند. آتلیه به ما وقت میدهد یا نه. دسته گل را از کجا بگیریم بهتر است. این دل مشغولی های دخترانه ی نزدیک عروسی را میبوسم و کنار میگذارم و سراغ ورتر جوانِ گوته را از کتاب فروش بد عتقِ روشنفکر کتابِ داستان میگیرم.

کاش میشد به سرخوشی های دخترانه ام برگردم. بی هیچ دغدغه ای... حالا که دارم روز به روز بزرگتر میشوم. پیر تر میشوم...

میانه ی نوشتن همین جمله است که بیدار میشوی، دستت را روی صورتت میگذاری و آه نصفه و نیمه ای میکشی که بیشتر به ناله میماند. میپرسم چه شده، صدایم را شنیده و نشنیده دستت را بلند میکنی و پشت به من میخوابی... دستت را میبوسم. شیرین ترین بهانه برای دور شدن از روزمرگی ها...

بماند بقیه اش.