هو


اول پیامک خواهرش رو میخونم. انگار داره یه داستان میگه. داستان هم نه. توی داستان گفتن تکلف هست. داره صحبت میکنه. مثلن صبح زنگ زده خونه ی مادرش و داره احوال پرسی میکنه. به همین راحتی. نوشته امروز برادرم شهید شد. برای دل مادرم دعا کنید. گوگل پلاسش رو میشناسم. باز میکنم. شاید در حالت عادی هرگز خیال نمیکردم این آدم شهید بشه. یه دکتر با یه سری مطالب درهم و برهم. یکی تو سر احمدی نژاد. یکی پیش خرید خونه. یکی کنایه به صفدر حسینی یکی درباره ی هایلوکس. پست هارو بالا و پایین میکنم. کامنت زهراشون پایین مطلبی که نوشته برای سفر اربعین به سادگی همون صحبت های سر صبح با خونه ی مادریه. نوشته ایشالا جور نشه تو و حسین برید عراق. خطرناکه. اینه. دقیقن همینه که لازمش دارم. یچیزی که بمنی که مثل زهرا قاسمیم بفهمونه اگه خودت همه چیزت رو برا امام حسین ندی باختی. چون خودش اونی که بخواد رو میبره. اونوقت توی بدبخت میمونی و حسرت اینکه هل من ناصر و شنیدی و هیچ غلطی نکردی. زنی که خودش شیرینی حسینی بودن رو چشیده باشه میشه مادر شهید معماریان. بچه ش رو میده. اونم براش از دست امامش هدیه میاره. یه تیکه پارچه ی سبز بود. یه عطر عجیبی داشت... من شدم پای مریض محمد حنفیه. دلم هست و نیست. من ازت کنار ضریحت خواستم. مگه خودش نگفته دعا مستجابه اونجا؟ تو که گدا رو تنها نمیذاری...