هو


روزِ من، مثل خیلی روز های دیگر با زنگ تلفن و در نبود تو شروع میشود. صبحانه مثل همیشه نیم بند است. چای شیرین. با یک چهارم باقی مانده از کلوچه ای که با خودت از فومن خریده ایم. دسته گل میخک را باز میکنم. برگ های زرد شده و گل ها پژمرده را دور میاندازم و گلدان با طراوت تازه ای درست میکنم. بعد میروم سراغ کمد بزرگ اتاق. درش را باز میکنم و هرچه داخلش هست با حرص و عصبانیت کف زمین میریزم. تصمیم گرفته ام همه را بگذارم سر کوچه. مرحله ی بعد بیرون ریختن وسایل پایین کتابخانه است. هر دو کمد را بیرون میریزم و نیمی از خاطراتم را داخل کیسه زباله میاندازم تا شب زباله جمع کن ها با خود ببرند. یکباره دلم به رحم می آید و یکی دوتایی که التماسم را میکنند بر میدارم و داخل جعبه میگذارم. میگویی سرت درد میکند و من هم سر درد میگیرم. کلافه ام. میخواهم همه چیز را دور بیندازم. درست مثل آن روزی که کتاب قصه هایم را برداشتم و به میدان انقلاب رفتم و همه را به مرد کتاب فروش به کمترین ارزش فروختم. سرم را روی لباس های از کمد بیرون کشیده گذاشته ام و دارد خوابم میبرد. اما بی هیچ دلیلی اصرار دارم بنویسم امروزی که روز من است دارد چقدر بد میگذرد. 

دلم شور میزند. برای سرت که درد میکند. برای سوالی که دو ساعت است بی جواب مانده. برای پیامکی که نمیدانم اصلن دیده ای یا نه. برای اینکه میترسم باز یکباره بگویی اینکه جوابم را نداده ای به این خاطر است که رفته بودی دکتر. من دارم همچنان به لباس ها با خصومت نگاه میکنم و توی دلم آشوب است...

همین.