هو
روزی که تصمیم گرفته شد من به مهندسی علاقه داشته باشم، همت کردم تا لااقل کمی شبیه به تو باشم. همه از تو حرف میزدند، از دانش خارق العاده ات. از آن امتحانی که بخاطر کراوات نداشتن هجده شدی. از دست نوشته هایت، از نقاشی هایت. از ذوابعاد بودنت. من شیفته ی تو بودم. درست از همان روزهای نوجوانی. وقتی حامد از نیکان «خدا بود و دیگر هیچ نبود» تو را هدیه گرفته بود و من دور از چشم او کتاب را برمیداشتم و مناجات هایش را میخواندم. خوب بخاطر دارم. سحر های ماه مبارک بعد از نماز صبح، آنقدر میخواندم تا خوابم ببرد.  
میدانی آقا مصطفی!
من شکست خوردم. شبیهت نیستم. هیچ امتحانی را با افتخار پشت سر نگذاشته ام. تنها، از تو جسارت رها گردن است که در من وجود دارد. کشش پیدا کردن خدا. تو، دکتر چمران. دانش آموخته ی دانشگاه برکلی. روزی فیزیک پلاسما و شاگرد عالی بودن را، پروانه و بچه ها را، رها کردی و رفتی جبل عامل. پدر بچه های غریب جنگ زده شدی. رفتی برای خدا پدری کردی. رفتی برای خدا جنگیدی. رفتی خودت را، خدایت را پیدا کنی. شاید این روزها بیش از هرچیز همین خدا را جستن، همین خدا را یافتن است که در من گم شده...
باید آستین هارا بالا بزنم. باید بگذارم و بگذرم. راه رسیدن به خدای من از کجا میگذرد؟