هو


توی این روز های شلوغ و ملال آور، تنها چیزی که مطبوع است یادآوری خاطره ی دو سال قبل است. درست زمانی که دختری نوزده ساله بودم با سری پر شور که یقین داشت اگر ازدواج کند، دیگر نمی تواند از لذت های دوران تجرد ذره ای بچشد. پیراهن چهارخانه ی آبی تنش بود، با روسری مشکی. شب میلاد سید الساجدین بین ستون یک و دوی امامزاده کنار دست ساجده نشسته بود و زیر چشمی، باری مردی که به تو شبیه بود را از صفحه ی پروژکتور نگاه کرده بود. اینکه آن روز ها مشهد بوده ای حالا دست مایه ی لبخند های عمیق گاه و بیگاهی شده که به سادگی آن روزها زده می شود.

میان این همه خستگی ناشی از دوندگی های بی مورد، چه چیز از داشتن تو، و خاطرات مشترکی که با تو دارم شیرین تر است؟ حتی زمانی که روبروی آن مشاور تحصیلی احمق نشسته ام و دارد از خانواده ام می پرسد، خدا خدا میکنم بحث را بکشاند سمت تو و از تو برایش بگویم. از اینکه چقدر برای منی که هیچ چیز نیست خوب بوده ای.

می شوذ شش صبح بیدار شد، به کلاس مزخرف عبداللهی رفت، درس ها را گوش نداد، و ساعت دوازده دنبال اتاق هشت در آموزش جدید گشت. میشود دو ساعت تمام معطل ماند و دست آخر نا امید شد. می شود بعد از قریب به دوازده ساعت، دقایق طولانی ترنجستان بهشت را زیر و رو کرد فقط به این دلیل که میخواهم عیدی برایت بیاورم. میشود وقتی هوس گریه های سر ظهر پشت کتابخانه ی کوچک روبروی ضریح سید الکریم در آدم بیداد میکند بیخیال شد و بی تو، بی اجازه ی تو جایی نرفت. میشود در عرض یک ساعت، درست قبل از آمدنت ضرب العجلی غذای ساده ای را برای اولین بار درست کرد و زیر نور لامپ های خیابان کاج با تو هم سفره شد. می شود تمام خوردنی های عالم را شکل قلب برش زد. میشود کنار ضریح حضرت عبدالعظیم برای بیشتر و بیشتر دوست داشتن تو دعا کرد. می شود تمام سه شنبه های عمر را با خاطره ی اولین سه شنبه ای که با تو به زیارت رفتم سپری کرد. با تو هیچ چیز نا ممکن نیست. محال است مرا با خودت زیارت ببری و غم های دلم تسکین پیدا نکند.

یادت هست؟ نوشته بودمت معجزه میکنی. نوشته بودمت غم را میبری. یادت هست؟ میگفتی «من این سیاه سوخته ام؟» میگفتمت خیلی نژاد پرستی و میخندیدم. و میخندیدم. تو نبودی، اما دوشنبه شبی که سالگرد بابا هادی بود، زن دایی جانت میگفت تو گل خنده رویی. و قند توی دلم آب میشد. ذوق میکردم که این گل خنده رو همسر من شده. ذوق میکردم که تو را دارم. و با داشتن تو همه چیز را. خوشبختی را. آرامش را. امام حسین را. همین چند روز پیش بود که داشتم فکر میکردم چه چیز میتواند انگیزه ی خوبی باشد برای بهتر نماز خواندن. دیدم برای اینکه لیاقت و توان مادری کردن بچه هایمان را داشته باشم، لازم است خوب نماز بخوانم. حتی نماز را هم با تو دارم. همه چیز را. با تو. کنار تو. گلِ خنده رو.