هو


گوشی به دست به پهلوی راست روی تختم دراز کشیده ام و دل دل میکنم که بالاخره بعد از این همه چیزی بنویسم. پایین موهایم هنوز خیس است، از همان خیسی هایی که صبح که بیدار شوی کار دستت داده و گلویت درد گرفته؛ اما باز هم همت نمیکنم خشکش کنم.

میخواهم بنویسم، گله کنم، داستان بگویم، اما همین که پنل مدیریت را باز میکنم و میبینم نوشته ای، همه چیز فراموشم میشود. انگار نه انگار. نمیدانم باید بخوانم و ذوقت را داشته باشم، یا مثل صبح از جملاتت درمانده شوم؟ نمیدانم اینطور وقت ها باید چگونه رفتار کنم.

دارم از همه دور میشوم. از خانواده ی خودم. از دوستانم. از همه. دارم دیوار میکشم دور خودم. دارم فرو میروم در تنهایی. جمعه شب ها خیلی سخت میگذرد، جمعه شب یعنی از شنبه باز برای یک ساعت دیدنت باید سخت انتظار کشید. شاید یادت نباشد، اما همان شبِ لعنتی که من چادر صورتی رنگ روز عقد را سرم کرده بودم، و جرات بخرج دادم رو به تو بنشینم، گفتی و تصدیق کردم انحصار طلبی ام را، گوشه گیر بودنم را. نمیدانم شاید این امروزی تر از من هایی که فنگ شویی میدانند و انرژی مثبت و منفی را میفهمند به عقیده شان، من، درون گرا باشم. یا کوفتی مشابه همین. مرضی که دلش میخواهد الآن پشت دیوار لانه، سوم آذر باشد و رویش نشود تو را نگاه کند.

نمیدانم چه مرگی دارم. مرگ عجیبی که ناراحتی هایش را با یادآوری خوشی ها فراموش میکند. کاش میشد غم ناراحت شدن ها را هم فراموش کرد... غم اینکه توقع نداری چیزی را به تو نسبت دهند، غم خیلی چیز ها... درد من درمان هم دارد؟

مثل شیشه که زود ترک برمیدارد، راستی کی تا این اندازه رنجور شده بودم؟