بیماری عجیب بی اعتمادی گرفته ام. یک مدل گارد گرفتن مقابل دیگرانی که سعی دارند به من نزدیک شوند. حاضر نیستم به کنار دستی ام سر کلاس کوچکترین نفعی برسانم. بعضی ها خود به خود دلم را میبرند، بعضی آسمان هم زمین بیاید نظر مثبتم را جلب نمیکنند. مثلن پتانسیل این را دارم که حالم از آن خانم بیست و چند ساله ای که سبک و بلند قهقهه میزند و چادرش را با روسری قرمز سر میکند و آن را سر کلاس روی شانه اش می اندازد بهم بخورد. تف بر این ذات خود پرستم.

با همه دوست میشوم و در دلم هیچکدامشان را رفیق نمیدانم. یک عده دلم را میبرند، آن عده که بر محور «حسین» شاگردی شان را میکنم. بعضی ها رفیقند. رفیق های واقعی. حاضر نیستم ساحتشان را با دوستی ها مسخره ی دور از خدا نامطهر کنم.
زمانی آنقدر خودخواه بودم که دیگران، به واقع، سمتم نمی آمدند. کدام دیوانه ای آن دختر خودپرست را دوست داشت؟
حانیه در زندگی من یک اتفاق بزرگ بود. خیلی به من خیر رساند. من برگه های نظرسنجی ایام دبیرستان را هنوز دارم، از فحش های «ح» در سال دوم تا اشکهایی که سر کلاس مشاوره ی بعد از جنوب ناخودآگاه از چشمهایم سرازیر میشد. همه ی این خوب شدن را مدیون رفیق حسینی ام هستم.
کم کم بزرگ شدم، یاد گرفتم با همه دوست باشم، اگرچه فقط بعضی ها را رفیق خودم میدانم.
حالا باز دارم به قهقرا میروم. به لجن زار «منیّت». اما هیچ پشیمان نیستم. بعضی ها ارزش اعتماد کردن را ندارند.
هرجا عطر حسین بن علی روحی له الفداء در دوستی نباشد،
آن دوستی نباشد بهتر است.