هو


خواب دارد کلافه ام میکند، اما همین که میدانم تا چشم بر هم بگذارم بیدار میشوم منصرفم میکند از خوابیدن. تکیه داده ام به کمد قهوه ای رنگ انتهای اتاق، میگویی پنجره را ببند، یاد دیشب می افتم که بعد از کشمکش طولانی با بی خوابی، ساعت پنج و چهل و یک دقیقه از سرما بیدار شدم و برای بستن پنجره بی معطلی از روی تخت بلند شدم. دوازده ساعت بعدش یادم آمد بعد ازین خواب دیده ام توی خیابان امام رضا ایستاده ام و میخواهم سوار تاکسی بشوم برای عظیمت به حرم. ایستاده بودم منتظر همان تاکسی پیکان زهوار در رفته، که از روی صندلی عقبش، میشد بهشت را از پشت پرده ی اشک سیر تماشا کرد. 

حرف میزنم، حرف میزنی، و من فاصله ی هر دو خرف، هر دو کلمه، هر دو جمله، همه را به این فکر میکنم که باید که را بیشتر از همه صاحب این داستان بدانم؟ حضرت رضا، امام حسین، امام حسن؟ امیرالمومنین؟ انگار هر گرهی که خورده به دست یکی باز شده. یکی اولین زیارت بعد از دو سال دوری، یادت هست؟ گفتمت میترسم بمیرم و ضریح را نبینم. یکی با شب دوم محرمش. با آن جمله ای که گفتی و بیش از همه به آن دل خوشم. یکی را تو واسطه کرده ای. به نیمه ی رمضان. حاصلش شد هفتم صفر، یادت هست؟ هنوز کربلا نرفته بودم. این یکی را امشب خودم گفتم، حرفهای حاج آقا، که میگفت عافیت بخواهید، و من بعد مجلس، آمده بودم کنار تابوت شهید ایستاده بودم میگفتم اگر خیر است، اگر خیر است... تو نبودی که ببینی، حاج آقا روی ویلچیر بود و میرفت. انگار که جان مرا ببرند. یادم افتاده بود به محرم نود و یک. به حال خراب حاج آقا. 

ندیده بودمش آنقدر که کفایت این روزهای دلتنگی را بکند، نشناخته بودمش آنطور که باید میشناختمش، ولی از همان سال نود و یک، روح مرا تسخیر کرده. انقدر که هرجا نام عزیز فاطمه می آید صدایش در گوشم میپیچد که میگوید ”من خودمو یه سگ رو سیاه میدونم”...

زیر باران شنبه ی تهران، نشسته بودم روی پله های جلوی امام زاده طاهر، توی صحن عتیق. زل زده بودم به کبوتری که در آن هوا روی سیم جلوی گنبد نشسته بود. با صدایی که بیشتر نمیشنیدم، روضه ی آن شب حاج آقا را گوش میدادم. گریه که راه گرفت بر مادر سادات، سبک شدم. لب باز کردم به گلایه. به قول خودت میگفتم ”سیدِ کریم” لبخندکی روی لبم می آمد، و باز جمله ی بعد. آمدم از همان شیر آبی که باهم آب خوردیم، بی آنکه تشنه باشم آب خوردم و صدای باران روی طاقی صحن را برایت فرستادم. چرخی زدم بین رواق ها، دست آخر روی پله ی مخصوصم نشستم عاشورا خواندم برای هردوی مان. همین وقت ها بود که زن حدودن سی ساله ای داشت نگاهم میکرد، دست آخر کودک لطیف مثل گلش را گذاشت توی بغلم. و داشت تعریف میکرد این بچه را از ”شابدولعظیم” دارد. وسوسه میشوم ببوسمش. بی درنگ همین کار را میکنم. و به زن میگویم که بلد نیستم بچه را درست نگه دارم. لبخندی تحویلم میدهد و میگوید همین زودی ها یاد میگیری. همین که میخواهد برود میگویدم اینجا هرچه بخواهی میدهند، انگار یادم انداخته باشد. زانوها را توی بغلم میگیرم و باز حرف میزنم.

این آرام تر شدن را تو داده ای؟ یا آقا سید مرتضی؟ شاید هم از آن یس حضرت ام البنبن است. میدانی؟ تازه یاد گرفته ام چطور نذر ام العباس کنم، کافیست بگویم روی خدمت حضرت زهرا را ندارم؛ تو واسطه شو... آن وقت است که بی درنگ همه چیز را سامان میدهی...