هو


این چهارمین باره که پیام ”عاره” ی فاطمه سادات میرسه. چشمام رو باز میکنم، از بین اعلان ها پاکش میکنم و باز چشمامو میبندم.

سیر سینوسی خوب و بد حالم تبدیل شده به یه تابع لگاریتمی، و دارم با آهنگ قابل ملاحظه ای با سختی ها مواجه میشم.هم خوبه، هم بد. خوبه چون وقتی به نهایتش برسم دیگه بدتری وجود نداره، با یه شیب تقریبن معادل صفر همونطور ادامه میدم. ولی خب، بیرون رفت ازین قضایا هم مهمه...

مغزم از همه ی فکر ها خالی شده،

چشمهامو میبندم.