هو


چشمم هنوز، میسوزه و درد میکنه. برای دهمین بار بلند میشم میرم تا آشپزخونه، ماگ سفید گل گلی رو پر از آب میکنم، امشب ازون شبهاست که تا خود صبح نه خواب هست نه آرامش. گلستان رو چک میکنم، هیچ نمره ای نیومده. برای اپتیک و کوانتوم یه نفس راحت میکشم.
دارم خفه میشم. پنجره رو باز کردم تا نفس بکشم. هیچ فایده ای نداره. عکس بابای زهرا رو نگاه میکنم. میخنده. نمیدونم این خنده خوبه یا نه. ولی همیشه از پشت اون عینک فتوکرومیک نگاهم میکنه و میخنده. چندبار وسوسه شدم عکسش رو بکنم و دیگه هرگز نبینه دارم چه غلطی میکنم، ولی یادم میاد که این دیدن اصلن به عکس ربطی نداره. بیخیالش میشم.
به سیده زهرا پیام میدم و از ناراحتیم میگم. گفتن، حرف زدن. شنیدن. افعالی که این یک هفته ازشون فراری بودم. همه ی حرفا میمونه. همه ی سوالا. همه ی فکرا. بیخیال همشون میشم...
نمیخوام بیشتر ازین سخت بگذره.




منی که هر بار زمین خوردم گفتم حسین
اسم تو رو بردم گفتم حسین