چشم هایم تبدیل شدند به دو نقطه ی قرمز متورم.

فکر کنم مرض بیخوابی گرفته ام، یا شاید سندروم آنقدر نخواب و گریه کن تا بمیری.

ضربه ی مهلک و جانانه ی آخر را همین امروز ساعت شش میخورم، وقتی آنقدر دلهره دارم که نمیتوانم تمرکز کنم برای تایپ. دستهایم به شدت میلرزد و یک کلیک ساده در توانم نیست. سه چهار بار کاری را تکرار میکنم تا اینکه آخر موفق میشوم.

بعد هم عین دیوانه ها، بنا به قول دکتر حسین پور که میگوید قطعن از همه ی ما در اینترنت اطلاعات مفیدی هست، در به در دنبال آدرس ایمیل میگردم و وقتی به یک چیز دندان گیر میرسم و نمیدانم خودش است یا نه، خودم را هزار بار لعنت میکنم که تا بحال صورت طرف را نگاه نکرده ام که ببینم دقیقن چه شکلی است و این سرنخ بدرد بخور هست یا نه.

چرا حق نمیدهی به من که از بی خوابی و ناسازگاری قلبم رو به هلاکت باشم.

دختر بیست ساله ی درونم درین چند ماه تبدیل به زن چهل و شش ساله ی بی سرپرستی شده که باید سه تا بچه را به ثمر برساند، با اجاره خانه چند صد تومانی و حقوقی بخور و نمیر.

گفتی اگر شک کنم کافرم،

من کجا و کفر به خدای حسین.

چرا یک حال اساسی نمیدهی کریم مهربان؟

دارم از پا در می آیم حضرت یار،

رحمم کن....