هو


روی میز شلوغم دنبال قرص میگردم، کیف پول کوچک سفری ام را پیدا میکنم، از آنجا که آدم همیشه از پیدا کردن پول های به جا مانده در جیب لباس و کیف های قدیمی خوشحال میشود، نگاهی داخلش می اندارم، خالی است. چند تا کارت و مشتی کاغذ از جیب هایش بیرون زده، آن ها را بیرون می آورم. یکی کارت کاروان زیارتی مشهد هیئت انصار المهدی روحی له الفداء مسجد دانشگاه است. فیش های پرداخت های دانشگاه، «کاغذ پیگیری های مشهد» دانشکده، کارت هتل های نزدیک باب الجواد،بلیط استفاده شده ی مترو،بلیط تماشای رایگان شیار 143. کارت آخر «اداره امور امانات آستان قدس رضوی» است.

شب جمعه ی گرم تابستان سال قبل، خانم کنار دستی با دو کودک دو سه ساله اش مشغول است. مداح دارد روضه ی فراق کربلا میخواند، نگاهی میکنم به بچه ها، از سر و شانه ی مادر آویزانند و جیغ های خفیف میکشند، از خانم جوان میپرسم «فعلن اینجا نشسته ای؟» بله را که می شنوم بی درنگ کیف و کفش هایم را کنار دستش میگذارم و میروم جلوی پنجره فولاد مینشینم زل میزنم به دست هایی که به سمت پنجره ها دراز شده. بالاترین لذتی که زیارت پنجره فولاد دارد، آن است که وقتی دستت رسید و خواستی ببوسی اش، اول یک نگاه بیندازی به ضریح مبارک، سلام بدهی، اجازه بگیری، بعد لب را بر شبکه ها بگذاری.سیر که نگاه میکنم، بر میگردم سمت فرش ها؛ کمترین اطلاعاتی از جایی که نشسته بودم در خاطرم نمانده. چند باری صف ها را از بالا تا پایین نگاه میکنم، هیچ زنی با دو کودک شیطان بین جمعیت ننشسته است. خجالت زده بی خیال می شوم، می روم کنار راه پله ی امور کفشداری، به خادم مسنی که توی حال و هوای خودش مشغول قدم زدن است میگویم، «حاج آقا من کفش هایم را گم کرده ام» انگار که سالها منتظر، اینجا آماده ایستاده باشد تا من بروم و بگویمش کفش گم کرده ام، بی معطلی میگوید «ازین پله ها برو بالا باباجون، بگو کفشم گم شده». می روم، نکاهی به حجره ها می اندازم، تشخیص اینکه باید به کدامشان مراجعه کنم برای من مبهوتی که بعد از مدتها آمده ام روی ایوان صحن انقلاب سخت است. می ایستم خیره میشوم به مردم، به چراغانی ها. هنوز چشمم همه جا را ورانداز نکرده است که یک نفر میگوید «خانم، اینجا کاری داری؟» برمیگردم، پشت سرم ایستاده. میگویم کفش گم کرده ام. میبردم پشت در حجره ی اول، از حاجی (یا حاج مرتضی) یک جفت دمپایی پلاستیکی میگیرد دستم میدهد. میپرسم باید پس بیاورم؟ می گوید « نه دخترم. باشد برای خودت». دمپایی ها را به سینه میچسبانم و میروم.

ساعت هشت صبح جمعه هنوز نیامده که تلفنم زنگ میخورد. اسم و فامیلم را میپرسد. نام حضرت ابوی را. کدام دانشگاهی؟ چه رشته ای میخوانی؟ کارت بانکی ات برای کدام بانک است؟ میگوید بیا صحن غدیر از دفتر اشیای پیدا شده وسایلت را بگیر. نزدیکی های گنبد سبز هستم، پژو سبز رنگ بوق میزند، سوار میشوم به مقصد حرم. سر خسروی نو پیاده میشوم. مرد میگوید حرم میروید التماس دعا.

زیپ کیف مخمل سیاه رنگ را باز میکنم. «همه چیز سرجایش است؟» حتی تای چادر نماز گل ریز صورتی ذره ای تکان نخورده است. کفش هایم اما پیدا نشد. از دفتر اشیای گمشده بیرون می آیم. روی راه پله های صحن غدیر به جمهوری می ایستم، به نیابت از مرد راننده امین الله میخوانم. راننده ای که بعد از آن هربار حرم رفتم از خاطر دعایم نرفت.

علی رغم منطق مادرانه ی خانم والده که همیشه توصیه ام میکند، تنها نرو، شب حرم نرو، کیفت را مواظب باش، باز دسته گل به آب ندهی، هر ماشینی سوار نشو، هدی هنوز امام زمان ظهور نکرده! ایمان قلبی ام این است که جز دل ما آدمها، هیچ چیز در حرم گم نمی شود. هرچیزی میرود آنجا که باید. کمال یک جفت کفش، جز این است که زیارت برود؟ جز این است که در حریم امن حضرت شمس الشموس بماند؟

بعضی نقاط در زندگی آدم عطف اند.دیدی آدم میخواهد جایی برود ادب میکند، کفش هایش را در می آورد؟ این زیارت شب جمعه، آنقدر شیرین بود که تا عمر دارم هرچه بر من میگذرد، به سرمستی از نگاه لطفت در پابرهنه شدنم در حرم نمی رسد...





وقتی میان روضه مکان می دهی مرا