هو


این اتفاق نباید بیفته، اینکه باز منقلب بشم. شاید اشتباه ترین کار ممکن برنامه ای ه که برای فردا ریختم. ظهر میرم برای خودم چیزی بخرم، بعد یادم میاد که تولد ساجده گذشته، بیخیال خودم میشم. یه نگاه به دور و اطرافم میندازم. تابلو، مجسمه، صنایع دستی. اینا همشون خوبن، ولی من آدمی نیستم که اینا به کارم بیاد. کتابفروشی دنج و خوبی که بود، حالا تبدیل شده به نمایشگاه تابلو و مجسمه و گلدون های مینا کاری. به سه چهار قفسه ی نا مرتب آخر فروشگاه پناه میبرم. بوی نویی کتاب رو دوست دارم. خاطرات جبهه، شعر آیینی، چند جلد کتاب از شعرایی که نمیشناسم. رمان های آبگوشتی وطنی که اصرار دارن در بستر انقلاب و دفاع مقدس یه درام بسازن. کتابای آقا سید مرتضای آوینی. حتی یکی دو تا کتاب از زائری. خلاصه ی رمان های کلاسیک. چند جلد درباره ی سینما. باید به این سلیقه ی درب و داغون آفرین گفت. به این اصرار برای هدر دادن بیت المال. به اینکه فروشنده ها زن و مرد جوان نامحرمی هستن که دوست ندارم مناسباتشون رو توصیف کنم. درست وقتی دارم ناامید میشم، چشمم میفته به جلد آشنای تفسیر نور مبین حاج آقا. شبیه وقتایی که میریم مهمونی و بین کلی غریبه یه آشنا پیدا میکنیم. به سمت کتابا پرواز میکنم. بین مباحث سلوک، عزت و ذلت یطور دیگه با دل آدم بازی میکنه. میدونم که ساجده اهل کتاب نیست، ولی این دلیل نمیشه که من براش کتاب نخرم. باید یاد بگیره بیشتر بخونه. براش انار هم میخرم. با اینکه میدونم اتاقش آبی داره، بنفش داره. با اینکه میدونم فیروزه ای و سبزآبی با ساج جورتره، ولی اصرار دارم اتارش قرمز باشه. یعنی چی این مسخره بازیا؟

سوار مترو میشم. شهید بهشتی خانم کناری بلند میشه، به روی خودم نمیارم که از من خسته تر هم هست توی این قطار، میشینم. دست میبرم توی کیسه و کتاب رو بیرون میارم، میشه عطر حاج آقا رو از لابلای صفحاتش نفس کشید. دلم تنگ میشه. این روزا که دلهره ی فاطمیه رو دارم... چقدر دلم برای عرض ارادتهای حاج آقا به حضرت زهرا تنگ شده.  اگه خانم چادری تیپ خفن روبرویی دست از نگاه کردن بمن برمیداشت شاید جرات میکردم زمان باقی مونده تا خونه رو از نبودن حاج آقا گریه کنم...

ناهار رو دوست ندارم، به روی خودم نمیارم. کارای دانشگاه رو انجام میدم، سوالای مامان رو سه تا در میون جواب میدم، دلشوره ی هیعت رو میگیرم. به غیاث زنگ میزنم، ریجکتم میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم. کنار کشیدن یعنی محروم کردن خودم از توفیق... باز یادم رفته زیارت عاشورامو بخونم. دوباره باید از اول شروع کنم. نمیدونم این چندمین باره، شاید حضرت ام البنین راضی نیست سگ رو سیاهی مثل من نذرش بکنه... یاد سید رضا می افتم. چقدر ندیده دوستش دارم. روزی که داشتم با زین الدینی سوال جواب میکردم، وقتی گفت موردی نداره، چقدر خوبه.... بعضیا همه چیزشون خیره. وجود سید رضا هم برکت و خیر یکی دیگه بوده توی زندگی من، و الا اگر به خودم باشه که فقط بلدم خرابکاری کنم.

نماز میخونم، بعد از نماز عشا وسط خیالاتم روبروی کسی میشینم، بهش قول میدم... چقدر خستم. چطوری این مدت تونستم اینطوری زندگی کنم؟ شاید دیر نباشه که چنین قولی بدم. شاید اصلن بی هیچ قول و قراری عمل کنم. باید عاقل باشم. کاش میشد برم بوفه ی ادبیات، یکی ازون نسکافه های مزخرفش رو سفارش بدم، بشینم به دیوار نگاه کنم و همه چیز رو از اول باز کنار هم بذارم. بسازم، خراب کنم. راه های مختلف رو امتحان کنم. فرضیه هام رو بسنجم. میدونم... این رفتارام اصلن عاقلانه نیست... و با همین بی عقلی، دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز درست بشه. همه چیز.