هو


زتیلی رو بستم گذاشتم کنار سرم، دراز کشیدم به هیچی فکر میکنم. البته اگه اسم ”صفر میشم” رو هیچی گذاشت. انصافن من با چه انگیزه ای خر شدم رفتم تو این خراب شده درس بخونم؟ یه مشت روانی...

نمونه سوالا رو نگاه میکنم، از هشت تا سوال سه تاش رو کلن در جریان نیستم، یکیشو شانسکی بلدم. چارتای بقیه هم توصیف نکنم بهتره! این مزخرفات رو کدوم احمقی اولین بار کشف کرده؟ 

یاد این میفتم که چشم انسان قدرت تشخیصش حتی یک فوتون ه. دونستن اینا خیلی خوبه ولی اینارو تو مجله دانستنیها هم میشه خوند. 

اگر بیخیالی ترم دو رو هنوزم بلد بودم، نمیرفتم میان ترم بدم. راحت! دیکته ی ننوشته غلط نداره. احساس میکنم از هرچی کوانتوم و بایگان و مینا و زتیلی و ریاضی مهندسی و لاگرانژ و فوریه و لاپلاسین و مرض و زهرماره حالم بهم میخوره. دقیقن با سر افتادم تو چاه پتانسیل!

دوست دارم بخوابم. یطوری بخوابم که صبح تا شب خواب باشم. هیچکسم مزاحمم نشه. نه اینکه تا چشمامو میبندم، همه یادشون می افته با من کار دارن! نصف شب که پیام های رگباری حسنا میاد، بیدار میشم گوشی رو سایلنت میکنم و دوباره میخوابم....

میدونی در واقع این استرس هیچ ربطی به امتحانم نداره، امتحان رو میشه یجوری گذروند، اون چیزی که فکرش ولم نمیکنه، خواب یک ساعته ی عصر دیروز ه. لبخند مامان، اون جملات که بیشتر شبیه شعر بودن، فکرش هم ناراحتم میکنه... صدقه میذارم، خواهش میکنم که صدقه بذاره...

یادمه یجا خوندم آدمای درست و حسابی وقتی میخوابن خواب نمیبینن. بعد یادم می افته که همین یکی دو شب قبل، خواب میدیدم نزدیک حرم امیرالمومنین داریم راه میریم. کاش میشد روی خواب دیدنم یه فیلتر نصب کنم. اینطوری شاید صبح امتحان کوانتوم، کمتر ناراحت و مضطرب بودم.