هو


هیچوقت تا امروز به در بسته نخورده بودم. چند قدم عقب تر می ایستم، صدا هست ولی جای نشستن نه، کنار کوچه نشستن برای یک خانم وضعیت خوبی نیست. یک قدم دیگر به عقب برمیدارم. برگردم؟ اوج بی لیاقتی است. دو تا خانم میروند توی ساختمانی که جلوی درش مرد میانسالی ایستاده. باید بالا رفتن از پله ها و نیم نگاه به پیرمرد کیسه به دست ساختمان حسینیه را، با این زیر زمین پرچم پوشیده عوض کنم؟ مگر راه دیگری هم هست. پله هارا آهسته میروم پایین. کیسه سبزرنگ را بر میدارم، ”وقف هیئت چاووشی”. و جعلنا نخوانده وارد میشوم. پایین منبر عریض انتهای مجلس مینشینم. شاید این موقعیت را هم باید به آن تک پله ی حسینیه ی بیت الزهرا، به پشت ستون دوم زینبیه ی امام زاده علی اکبر اضافه کنم. خدا را چه دیده ای؟ من بعد شاید به در بسته میخورم.

روضه ی اول جلسه، سخنران، همه اش به شوق میگذرد. چقدر دلتنگ آن بسم الله گفتن همیشگی حاج آقا بودم. چشم ها را بسته ام، از پله های دارالاجابة پایین میروم. آهسته راه میروم. آنقدر که در خیالم مشتاق دیدن ضریح بشوم. چند قدم میروم، مینشینم توی گودی ستون دوم از ردیف اول. درست کنار همان زن عراقی که جانماز سفیدش را جابجا کرد تا من بنشینم. زیارت نامه ی سبز رنگ انتشارات آستان را دست گرفته ام. روبروی ضریح امین الله میخوانم. می شود ساعتها سر به ستون های مرمر زیرزمین گذاشت و خلوت کرد. این سخنران چه میگوید؟ کاش جای این حرف ها یک نفر بیاید خاطرات حرمش را بگوید. 

شب دوم پیاده روی، کنار من پیرزن خمیده ای نشسته، با موهای حنا بسته. شال سبز بزرگی روی سرش انداخته. گرم حرف زدن میشود. زیپ کناری کیفم را باز میکنم، یکی از آن تبرکی های خاص آقا را میدهم دستش. روی چشم میگذارد، تسبیح شب تابش را از زیر یقه ی پیراهنش بیرون می آورد. پارچه ی سبز رنگ را گره میزند به کاکل تسبیح، میگوید مال همان دهات های اطراف مشهد است. اشک ها یکی یکی روی صورتم سر میخورند. پیرزن چهل و هشتم میرود پابوس. اگر میشد دور ازین همه چشم دست و پایش را ببوسم دریغ نمیکردم... زل زده ام به چهره ی چروکیده ی آفتاب سوخته ی روبرویم. پرت میشوم به چند ماه قبل، به آن ظهری که آقا جانم های پیرزن دهاتی کنار پنجره فولاد از نفس هزار عالم و عارف بیشتر شفا میداد.

حاجی شعر را که شروع میکند، انگار همه ی پرده ها کنار رفته باشد. منم که در آن سرمای سخت آخر پاییز از در زیر نقاره خانه می آیم وسط صحن انقلاب. میروم کنار سقاخانه، لیوان سفید رنگ را آب میکنم، چند قدمی می آیم عقب، میدهم به چشمان منتظر زن میان سالی که روسری گلدار قهوه ای سرش کرده. سر زیر می اندارم میروم کنار استراحتگاه دربان های حرم، زل میزنم به جایگاه فیروزه ای. و تمام تلاشم را میکنم که میان آن همه صدا، رضا رضا، را پیدا کنم، ..