بعد از یک صبح زود بیدار شدن و دوندگی، لحاف را تا گردنم بالا کشیدم، هندزفری را توی گوشم گذاشته ام و دارم به ذکر خوش نام تو گوش میکنم. یادم می افتد به سال پیش که هر روز هر روز از خانه راه می افتادم میرفتم بیت، نماز خواندن حضرت مقتدا را نظاره کنم. بعد که این مسیر طولانی را برمیگشتم، من مانده بودم و دهان خشکی که کلافه ام میکرد. هیچ رطوبتی نبود، میرفتم آب خنک به سر و رویم میزدم تا حالم بیاید سر جایش. کم کم که حالم جا می آمد می نشستم به شش ماهه ات فکر میکردم به لب های کوچک ترک خورده اش...

خانم والده قدغن کرده بیت رفتن را،مگر مسیرم باشد. میگوید مریض میشوی نمیتوانی روزه بگیری. امروز که از راه آمدم حال آن روزها در من تکرار شد. رفتم آب را باز کردم سرم را گرفتم زیرش بلکه خنک شوم. همین که آب دارد راه پیدا میکند و می آید روی صورتم یاد شش هفت سالگی ام میافتم. آن روضه خوان که فکر میکنم ذکر مصیبتش این بود، شاید هم ذات پنداری کردم، نمیدانم... میگفت حضرت آمد پشت خیمه ها، دید بچه ها پیراهن ها را بالا زده اند، شکم ها را روی خاک مرطوب گذاشته اند، بلکه فرجی شود... نمیدانم اصلن درست خاطرم مانده یا نه. نمیدانم در کتابها آمده است یا نه، فقط دست میبرم آب را میبندم. دهان خشک که بماند، آب نبود قدری گرما را کمتر کند...

محرم هشتاد و سه، دختر بچه ی ده ساله ای بودم که برادر بزرگترش هواخواه حاج منصور بود. شش هفت سال بعد، تازه حکایت آن دلداگی را «با معرفت» فهمیدم. وقتی «می کشی مرا حسین» بعد از آتش سوزی مسجدِ حاجی نفسم را بریده بود. آن روز وسط گرما، فهمیدم من میتوانم مجنون حسین باشم. فهمیدم سیدالشهدا جذبه ای دارد که دیوانه ام میکند...

مدت طولانی است خوابیده ام دارم شهد نام تو را میشنوم. دست و دلم برایت میلرزد. روز به روز گرفتار ترم میکنی... گاهی نفس هم که میکشم، یاد مصیبتی که بر تو گذشته سراغم می آید. خدا را شکر که رهایم نمی کنی. برای چند دهمین بار میزنم از اول بخواند. صدای مداح توی گوشم می پیچد «دلم شده دیوونه... حسین ابی عبدالله... دیوونه ی دیوونه... حسین ابی عبدالله...»

اگر این بیچارگی ها برای تو، از سر دیوانگی نیست، خدا رحم کند، که من، وصل تو را جز در شوریدگی نمیبینم.


تورو دیدم رو نیزه...
سر نیزه تو بودی...

تورو دیدم به صحرا...
شکسته پر تو بودی...

تورو دیدم به محمل...
سر عریان تو بودی...

تورو دیدم به محمل...
شکسته سر تو بودی...