۴۱ مطلب با موضوع «در محضر یار» ثبت شده است

دنیا دست توست

هو


میدانی، اینکه بین خواب بیدار میشوی و با من از شناژ و گچ و رنگ و نقاشی حرف میزنی، برایم خیلی شیرین است. بودن در کنار مردی که دغدغه ی این روزهایش افزایش دلار و کمی بالاتر فروختن ارز نباشد، عین خوشبختی ست. مردی که میداند مبارزه با گرانی، از راه غر زدن و پست گذاشتنِ مدام در اینستاگرام حاصل نمی شود. آن عده که باد در غبغبشان انداخته اند که ما کاربلد های توئیتر جو جامعه را مشخص میکنیم خبر ندارند بخشدار به ما تهرانی ها میگوید کمی از آن سؤال های امتحانی تان در مدارس سطح اول پایتخت برایمان بیاورید. خبر ندارند بچه های روستا با یک کتاب ساده ی چند صفحه ای چشم هایشان برق میزند، نیازی به پک های چند ده هزار تومانی نیست.

ای کاش کمی فاصله بگیریم ازین خودِ بزرگِِ پر از منیت و عجب که خیال میکند دنیا را سر انگشتانش می چرخاند. دنیا دست محسن حججی ست که در اتاق های انتشارات جوانِ تازه پا گرفته شان ساعت ها را میگذراند. دنیا دست محمد حسین حدادیان است که می ایستاد دم در امامزاده و مردم را سامان میداد. دنیا دست توست، که روزها و شبها را با فکر کار برای مردم میگذرانی، اصلن دنیا، دست عباس است، که با کتابی دلداده میشود...






بعدن نوشت: بخشی از آن جمله ی آخر؛ و امان از آن بخشی از آن جمله ی آخر...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
شیرینی یاسمن

شیرینی یاسمن

هو


یاسمن کلاس اول است. موهای خرمایی رنگ و صافی دارد. چشمهایش شاید هم رنگ چشم های من است. وحشی و بدون رنگ. نه روشن و نه تیره. مدام رنگ عوض می کند. صدایش خیلی کودکانه تر از آن است که بگوید امسال با سواد می شود. رفتارش هم. آن دلبری های دخترانه اش. آن همه کرشمه ای که در مایل نگه داشتن سرش دارد. روز اولی که دیدمش نمی توانست پیراهنش را بر تن کند و مدام به من میگفت خاله. به منی که بیش از هر کسی از این حرف ها متنفر است.
یاسمن از باقی بچه ها کوچک تر است. اگر هم سن و سال من بود مینوشتم لوند است. اما حالا که اینقدر کوچک است جز معصومیت توصیف دیگری برایش ندارم. هر روز که مرا میبیند سراغ ساعت های کلاسمان را میگیرد. نمیدانم در دلش چه میگذرد. شاید در خیال او هم من زن جوانی هستم که هر بار به صورتم لبخند میزند چشم هایم برایش دو دو میزند. شاید هم من همان خاله ای هستم که دکمه های تا به تای پیراهنش را مرتب میکند. نمیدانم... هرچه هست دخترکی که خیلی از شش ساله ها کوچکتر به نظر میرسد با لبخندی نمایانگر ردیف دندان هایی که همگی افتاده اند هر روز از من دلبری میکند.

یاسمن درست وسط روضه ی سخت و جانکاه روضه خوان گردنش را مایل نگه میدارد و با موهایی که آنقدر شل بسته شده که هر دم بیم آن دارم که باز شود به سویم راه می افتد. روضه خوان رفته است کنج خرابه و دارد از دست هایی می گوید که لب و دندان بابا را لمس میکنند. هنوز جمله ی بعدی شروع نشده که یاسمن مثل همه ی روز های هفته دست های کوچک و احتمالن نرمش را دور من حلقه میکند. دست هایی که آنقدر بزرگ نیستند تا تمام مرا در بر بگیرند. حالا که فکر میکنم می بینم انگار همیشه پرده ای از اشک در چشم هایش جا خوش کرده. در همان چشم های خمارِ وحشی. نمیدانم این قیاس کار شیطان است یا کارِ دلم. دلم که مدام دارد خیال بافی میکند. هربار که در مدرسه مرا به آغوش می کشد دست میبرم، دست های کوچک را از تنم جدا میکنم و بی آنکه ذره ای از احساس خوشایندم را بر ملا کنم میگویم من هم دوست دارم محبتم را به شما نشان دهم اما مدرسه و ساعت کلاس وقت مناسبی برای در اغوش کشیدن دیگران نیست. شاید آن لحظه هایی که دست های کوچک سه ساله بر صورت بابا کنکاش می کردند، یک نفر باید آن ها را جدا میکرده و می گفته خرابه جای مناسبی برای نشان دادن محبتت نیست دختر جان. خدا را چه دیدی شاید دخترک کمتر غصه ی خون های خشک شده بر لب های بابا را میخورد...

نمی توانم تمرکز کنم. روضه خوان سخت میخواند و من سفر کرده ام به دبستان. بین شاگردانم ایستاده ام و یک به یک نگاهشان می کنم. کدام یک رقیه ترند؟ شاید مطهره سادات... عصر یکشنبه بعد از جلسه مادرش با مدیر مدرسه ایستاده بود به حرف زدن. او از مهدکودک و خواهرش هم از دبستان، هر دو معطل بر روی پا ایستاده بودند و هر از چند گاهی سرک می کشیدند توی آشپرخانه. من که مطابق بیشتر روز ها ناهار نخورده بودم تازه پشت میز نشسته ام و دارم با نرگس حرف میزنم. یکباره حواسم میرود کنار در ورودی آشپزخانه. مطهره سادات سرش را میدزدد و میرود. بلند میشوم، توی درگاه در می ایستم و می گویم. مطهره سادات، لقمه بگیرم شما هم بخوری؟ گرسنه نیستی؟ یک نه ی خجالتی میگوید و سر میخورد پشت سر خواهر بزرگترش پناه میگیرد. برمیگردم کنار میز. غذا دیگر از گلویم پایین نمی رود. دو تا لقمه ی کوچک میگیرم و میدهم دست مائده سادات. میگویم مطهره حتمن لقمه را از تو میگیرد. ببینم چه میکنی! چند دقیقه ی بعد هر دو مشغول خوردن اند. بر میگردم توی جلسه. پای روضه. گوشم به دهان روضه خوان است و حکایت غریبی دختر حسین بن علی. اما خیالم باز پر زده. رفته در اتاق 110 راهنمایی، دو زانو روبروی تابش نشسته است و نمایش نامه را گوش میدهد. جعبه ی دستمال کاغذی وسط جمع به نیمه رسیده، و او دارد با آب و تاب میخواند. از همان جایی که بوی غذای گرم در خرابه پیچیده بود و زینب کبری میگفت «مگر نمیدانی که صدقه بر ما حرام است؟»...

کاش یکی این دل دیوانه را کمی تسلی بدهد... برای من خیلی سخت است فردا به مدرسه بروم و وقتی لبخند یاسمن را دیدم به گریه نیفتم. وقتی فاطمه عبای مشکی کوچکش را سرش کرده و دوان دوان میخواهد عصر به خانه برود. وقتی اسماء می آید کاغذ سفید از دفتر بگیرد و من که کاغذ هارا به دستش داده ام میگویم مراقب پله ها باش، یواش برو...
با این دلبری ها و این سادگی ها چه کنم؟ با اینکه میبینم دختر بچه های هفت ساله چقدر کم توانند و محتاج مراقبت؟ چه کنم وقتی قیاس میکنم دخترکان ترش رویی ندیده را با نازدانه ی اباعبدالله؟ با سه ساله ای که چهل منزل با سر بر نیزه شده ی پدر و برادرانش هم سفر شده... با کودکی که حتم دارم سراپا شوق بوده تا با شیرخوار شش ماهه اندکی بازی کند. تو بگو با این همه شیرینی... با این همه غم چه کنم....

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مشهد

هو


روزی که مشهدِ قبلی را نوشتم ناامید تر از آن بودم که خیال کنم سحرِ شنبه صورتم را به در طلایی ورودی روضه منوره چسبانده ام و با تو درد دل میکنم. تو کریم تر از آنی که بگذاری دلِ گدایت بشکند. آمدم... کمتر از یک روز کنارت بودم اما شیرینی اش هنوز از کامم نرفته است. چه خوش ساعتی بود ساعتی که کنار شمیم رضوان ایستاده بودم تا خادمت برگ گل های ضریحت را برایم بیاورد. بهترینِ بهترینِ بهترینِ من...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

ای امیر المؤمنین را یار...

هو


امشب که شبِ وفاتِ شماست، مایی که از صبح دلمان خوش بود به روضه ی سقایی که در امامزاده امشب خوانده میشود، تمام فاصله ی اذان تا پایانِ جلسه را در صف انتظار دکتر نشستیم تا چند دقیقه روبروی پزشک خداشناسِ نامی محل بنشینیم و بگوییم از صبح دردِ مداومی در پشتمان پیچیده، نه اینکه هردو یکباره به بیماری یکسانی مبتلا شده باشیم، نه؛ همین که همسفرم بگوید کلیه اش درد میکند و آقای دکتر مشت محکمی بر پشتش بنشاند، درد در پشت من هم میپیچد و به این فکر میکنم که سنگِ کلیه چیز مزخرفی است و ای کاش این احتمال، تنها،خیالِ خامِ ما دو تا جوانِ دلداده باشد...

ما از روضه ی شما، از روضه ی علمدار رشیدی که پرورش داده اید ماندیم... اما، میدانیم و شما نیز بهتر از ما... روضه تنها بهانه است؛ بهانه ی اینکه باب الحوائجی که شمایید دستِ نوازشِ مادرانه ای بر عاقبتمان بکشید. آنچه خوب در آن استادید بانو جان، رساندن به حسین، ذوب شدن در حسین... همان ذوب شدنِ در خدا...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اولین خوابِ پس از مشهد

هو


تو به پهلوی راست دراز کشیده ای. من ربع ساعتی است دارم صفحه مادرِ کودکِ اوتیستیک را زیر و رو میکنم. رسیده ام به محرم. شبِ هفتم. عکس یک سبد حصیری، از همان قدیمی ها که فقط در خانه ی "مامان جون" پیدا میشود را گذاشته. تمامش پر است از بسته های کوچکِ نذریِ پسته. چقدر این نگاهش را دوست دارم. اینکه نوشته است نذریِ آدم باید از آن چیزی باشد که خودش میخورد. دلم میریزد. یک جمله آن طرف تر نوشته "برای صبرِ دل امام زمان و مادرانی که فرزندشان را از دست داده اند..." این جمله خیلی سنگین است. مادران کودک از دست داده. پریدنِ انگشتانم بی اختیار است. بلند میشوم و به لیوان نوشابه ای که روی میز غذاخوری گذاشته ام پناه میبرم. خروسِ دیوانه ی همسایه دارد میخواند. چرخی میزنم در خانه. دل درد هنوز خیال تمام شدن ندارد. برمیگردم به اتاقمان و روی تخت مینشینم. کاش میشد بیدارت کنم و از حجم تلخیِ عبارت "مادران کودک از دست داده" بگویم.انگشت هایم دوباره میپرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

مرتبه ی چندم و چند

هو


این موضوع انقدر عیان و در لفافه بین ما تکرار شده، که دیگر حساب چندمین بارش از دستم رفته است. گاهی فکر میکنم به غاده. به این که تا غاده نخواست مصطفی رفتنی نشد. اما به حق، تفاوت من و غاده آنقدر زیاد است که این فکر ها از اساس باطل باشد.

کاش قدری خوب میشدم، آنوقت دعای مستجاب زیر قبه ی تو،دیگر سیب سرخی بر بلند ترین شاخه ی درخت نبود...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

حسن قاسمی

هو


اول پیامک خواهرش رو میخونم. انگار داره یه داستان میگه. داستان هم نه. توی داستان گفتن تکلف هست. داره صحبت میکنه. مثلن صبح زنگ زده خونه ی مادرش و داره احوال پرسی میکنه. به همین راحتی. نوشته امروز برادرم شهید شد. برای دل مادرم دعا کنید. گوگل پلاسش رو میشناسم. باز میکنم. شاید در حالت عادی هرگز خیال نمیکردم این آدم شهید بشه. یه دکتر با یه سری مطالب درهم و برهم. یکی تو سر احمدی نژاد. یکی پیش خرید خونه. یکی کنایه به صفدر حسینی یکی درباره ی هایلوکس. پست هارو بالا و پایین میکنم. کامنت زهراشون پایین مطلبی که نوشته برای سفر اربعین به سادگی همون صحبت های سر صبح با خونه ی مادریه. نوشته ایشالا جور نشه تو و حسین برید عراق. خطرناکه. اینه. دقیقن همینه که لازمش دارم. یچیزی که بمنی که مثل زهرا قاسمیم بفهمونه اگه خودت همه چیزت رو برا امام حسین ندی باختی. چون خودش اونی که بخواد رو میبره. اونوقت توی بدبخت میمونی و حسرت اینکه هل من ناصر و شنیدی و هیچ غلطی نکردی. زنی که خودش شیرینی حسینی بودن رو چشیده باشه میشه مادر شهید معماریان. بچه ش رو میده. اونم براش از دست امامش هدیه میاره. یه تیکه پارچه ی سبز بود. یه عطر عجیبی داشت... من شدم پای مریض محمد حنفیه. دلم هست و نیست. من ازت کنار ضریحت خواستم. مگه خودش نگفته دعا مستجابه اونجا؟ تو که گدا رو تنها نمیذاری... 


موافقین ۵ مخالفین ۰
هدی

شربت شیراز

هو


با تو در کافه ی دوران مجردی نشستن، تجربه ای بود که حاضرم بارها و بارها تکرارش کنم و درست مثل مرتبه ی اول لذت ببرم. مثلن عصر آبانی باشد و در هوای سرد مثل همیشه به دختری که حال بعد از یکسال ظاهرن از آنجا رفنه شکلات گرم سفارش بدهیم و من به تو زل بزنم. با آن منظره ی شگفت. تصویر تو بین گل های زرد باغچه ی پشت پنجره و فانوسی که از همان ساعات اولیه ی عصر روشن میشود. 

میتوانم ادای دخترکان ظریف موبور شرق اروپا را در بیاورم. با تو روی صندلی های مجار بنشینم و به موسیقی محلی شان گوش دهم. میتوانم این بار، به عنوان اولین روزی که میدانم "سیج" چیست به تو لبخند بزنم و بی خیال زن میانسال دلواپسی که درونم حرف میزند بشوم. میتوانم ساده باشم. ساده ی ساده.عصر ها سوزن به دست بگیرم. روی مانتو های قدیمی گلدوزی کنم. و شب ها از کنار تو بودن لبریز شوم. 

آخرین بار، رو بروی زهرا سادات نشسته بودم. از ماکتل و کرم انگلیسی حرف میزدیم و من میپرسیدم "آدم اگر مطمئن نباشد کسی را دوست دارد و با او ازدواج کند به او خیانت کرده؟" و زهرا سادات هاج و واج نگاهم میکرد و بالاخره جوابی میداد. حالا یکسال از آن روز ها گذشته. من درست وقتی که اطمینان داشتم تو را بیش از همه دوست خواهم داشت با تو ازداج کردم و افتخار میکنم که مردی که تویی بر سر راهم قرار گرفته.

من، نه دختری روستایی و ظریف اهل مجارستان بودم و نه آئینه ی تمام نمای دختران ایرانی. چیزی بودم میان این دو. با ساده گیری های وستا، با دل شوره های امروز. با سرخوشی ها و بی قیدی های دور افتاده رین دشت ها و فکر و خیال های پایتخت های شلوغ. با موسیقی بی کلام اروپایی با فردین خلعتبری. با آن قطعه های بی نظیرش. با برنامه های درس خواندن در محضر استاد اخلاق. با بهانه هایی برای کوه نیامدن با تو. ما پیچیده ایم در عین سادگی. و ساده ایم در کمال پیچیدگی.

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

پای درس امیرالمومنین

هو


یابن آدم، اذا رأیتُ ربک یُتابع علیک نعمته و انت تَعصیهِ فاحذَرهُ.

...

مبادا بذاری به حال خودمون باشیم...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

رحم کن بر دلم که مسکین است

هو


گریه کردن مایه ی آرامش است.
گریه ی عزیزی را دیدن موجب بی قراری.
موافقین ۴ مخالفین ۰
هدی