۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

دلتنگ روضه ها

هو


تاریکی مطلق، صدای آهسته ای که از دور می آید خیلی آشناست، عصر تاسوعای همین امسال بود،

” ای عزیز فاطمه بیدار شو... بیدار شو... خوابیدی تو علقمه... بیدار شو... بیدار شو.... ”

با صدای زنگ تلفن از خواب میپرم...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

بعد صد سال اگر...

هو

بعد هفتاد و اندی روز پیراهن مشکی رو در میارم، انگار قسمتی از وجودمو ازم گرفتن...
باید خیلی خوشحال باشم امروز، ولی نیستم...
موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

#د_خ_ش

هو


یه سری گزاره هست، ازونا که میگه الف باشد آنگاه ب. در مورد اینطور چیزا، اصلن جواب نمیده. الان که الف هست، آنگاه ب ای درکار نیست. در اصل باید شرط لیاقت رو به همه ی این گزاره ها اضافه کرد.

من از تو به قدر کریم بودنت انتظار دارم، بخاطر دل خودم... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
من از تو کنار ضریحت خواسته ام

من از تو کنار ضریحت خواسته ام

هو


بعضی روضه ها را فقط خانمها می فهمند، همانطور که بعضی روضه ها را فقط یک مرد میتواند درک کند. ولی روضه ی حضرت زهرا روضه ای است که زن و مرد را می سوزاند. مثلن کاش یک روز میرفتیم گوشه ی حسینیه مینشستیم، یک نفر می آمد میگفت که مادر چقدر تلاش میکند مقابل فرزندش خوب به نظر برسد. بعد با همین یک جمله همه ی ما زن ها می مردیم... یا اینکه میگفت چه دلهره ای سراغ آدم می آید وقتی یک مرد قدمی به سمت شما بر میدارد... و همه ی ما از شرمندگی جان می دادیم...

خیلی جاها باید میبودم و نبودم، باید تمام شب جمعه ها کربلا را زیارت میکردم و نکردم، باید بین زنان بنی اسد... باید این روزها جایی بین کوچه های مدینه... در تمام تاریخ، یکجا لازم بود جلوتر از مادر سادات بایستم، باید سپر میشدم و نشدم...

میروم کنار در ورودی حرم می ایستم، خلوتی بعد از ظهر چهارشنبه میرساندم کنار جایی که حاج آقا خوابیده... وقتی میگویمش رزق اشک بر حضرت زهرا را بده، همانطور میشکنم که کنار ضریح سید الشهدا در زیارت وداع...

من از تو کنار ضریحت خواسته ام، کافیست گدا را استجابت کنی...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

مرتبه دوم

هو


امان ازین اشاره ی هولناک...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

سه شنبه بیست و چهارم آذر

هو


این اتفاق نباید بیفته، اینکه باز منقلب بشم. شاید اشتباه ترین کار ممکن برنامه ای ه که برای فردا ریختم. ظهر میرم برای خودم چیزی بخرم، بعد یادم میاد که تولد ساجده گذشته، بیخیال خودم میشم. یه نگاه به دور و اطرافم میندازم. تابلو، مجسمه، صنایع دستی. اینا همشون خوبن، ولی من آدمی نیستم که اینا به کارم بیاد. کتابفروشی دنج و خوبی که بود، حالا تبدیل شده به نمایشگاه تابلو و مجسمه و گلدون های مینا کاری. به سه چهار قفسه ی نا مرتب آخر فروشگاه پناه میبرم. بوی نویی کتاب رو دوست دارم. خاطرات جبهه، شعر آیینی، چند جلد کتاب از شعرایی که نمیشناسم. رمان های آبگوشتی وطنی که اصرار دارن در بستر انقلاب و دفاع مقدس یه درام بسازن. کتابای آقا سید مرتضای آوینی. حتی یکی دو تا کتاب از زائری. خلاصه ی رمان های کلاسیک. چند جلد درباره ی سینما. باید به این سلیقه ی درب و داغون آفرین گفت. به این اصرار برای هدر دادن بیت المال. به اینکه فروشنده ها زن و مرد جوان نامحرمی هستن که دوست ندارم مناسباتشون رو توصیف کنم. درست وقتی دارم ناامید میشم، چشمم میفته به جلد آشنای تفسیر نور مبین حاج آقا. شبیه وقتایی که میریم مهمونی و بین کلی غریبه یه آشنا پیدا میکنیم. به سمت کتابا پرواز میکنم. بین مباحث سلوک، عزت و ذلت یطور دیگه با دل آدم بازی میکنه. میدونم که ساجده اهل کتاب نیست، ولی این دلیل نمیشه که من براش کتاب نخرم. باید یاد بگیره بیشتر بخونه. براش انار هم میخرم. با اینکه میدونم اتاقش آبی داره، بنفش داره. با اینکه میدونم فیروزه ای و سبزآبی با ساج جورتره، ولی اصرار دارم اتارش قرمز باشه. یعنی چی این مسخره بازیا؟

سوار مترو میشم. شهید بهشتی خانم کناری بلند میشه، به روی خودم نمیارم که از من خسته تر هم هست توی این قطار، میشینم. دست میبرم توی کیسه و کتاب رو بیرون میارم، میشه عطر حاج آقا رو از لابلای صفحاتش نفس کشید. دلم تنگ میشه. این روزا که دلهره ی فاطمیه رو دارم... چقدر دلم برای عرض ارادتهای حاج آقا به حضرت زهرا تنگ شده.  اگه خانم چادری تیپ خفن روبرویی دست از نگاه کردن بمن برمیداشت شاید جرات میکردم زمان باقی مونده تا خونه رو از نبودن حاج آقا گریه کنم...

ناهار رو دوست ندارم، به روی خودم نمیارم. کارای دانشگاه رو انجام میدم، سوالای مامان رو سه تا در میون جواب میدم، دلشوره ی هیعت رو میگیرم. به غیاث زنگ میزنم، ریجکتم میکنه. نمیدونم باید چیکار کنم. کنار کشیدن یعنی محروم کردن خودم از توفیق... باز یادم رفته زیارت عاشورامو بخونم. دوباره باید از اول شروع کنم. نمیدونم این چندمین باره، شاید حضرت ام البنین راضی نیست سگ رو سیاهی مثل من نذرش بکنه... یاد سید رضا می افتم. چقدر ندیده دوستش دارم. روزی که داشتم با زین الدینی سوال جواب میکردم، وقتی گفت موردی نداره، چقدر خوبه.... بعضیا همه چیزشون خیره. وجود سید رضا هم برکت و خیر یکی دیگه بوده توی زندگی من، و الا اگر به خودم باشه که فقط بلدم خرابکاری کنم.

نماز میخونم، بعد از نماز عشا وسط خیالاتم روبروی کسی میشینم، بهش قول میدم... چقدر خستم. چطوری این مدت تونستم اینطوری زندگی کنم؟ شاید دیر نباشه که چنین قولی بدم. شاید اصلن بی هیچ قول و قراری عمل کنم. باید عاقل باشم. کاش میشد برم بوفه ی ادبیات، یکی ازون نسکافه های مزخرفش رو سفارش بدم، بشینم به دیوار نگاه کنم و همه چیز رو از اول باز کنار هم بذارم. بسازم، خراب کنم. راه های مختلف رو امتحان کنم. فرضیه هام رو بسنجم. میدونم... این رفتارام اصلن عاقلانه نیست... و با همین بی عقلی، دلم میخواد چشمام رو ببندم و همه چیز درست بشه. همه چیز.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

اصل عدم قطعیت

هو


زتیلی رو بستم گذاشتم کنار سرم، دراز کشیدم به هیچی فکر میکنم. البته اگه اسم ”صفر میشم” رو هیچی گذاشت. انصافن من با چه انگیزه ای خر شدم رفتم تو این خراب شده درس بخونم؟ یه مشت روانی...

نمونه سوالا رو نگاه میکنم، از هشت تا سوال سه تاش رو کلن در جریان نیستم، یکیشو شانسکی بلدم. چارتای بقیه هم توصیف نکنم بهتره! این مزخرفات رو کدوم احمقی اولین بار کشف کرده؟ 

یاد این میفتم که چشم انسان قدرت تشخیصش حتی یک فوتون ه. دونستن اینا خیلی خوبه ولی اینارو تو مجله دانستنیها هم میشه خوند. 

اگر بیخیالی ترم دو رو هنوزم بلد بودم، نمیرفتم میان ترم بدم. راحت! دیکته ی ننوشته غلط نداره. احساس میکنم از هرچی کوانتوم و بایگان و مینا و زتیلی و ریاضی مهندسی و لاگرانژ و فوریه و لاپلاسین و مرض و زهرماره حالم بهم میخوره. دقیقن با سر افتادم تو چاه پتانسیل!

دوست دارم بخوابم. یطوری بخوابم که صبح تا شب خواب باشم. هیچکسم مزاحمم نشه. نه اینکه تا چشمامو میبندم، همه یادشون می افته با من کار دارن! نصف شب که پیام های رگباری حسنا میاد، بیدار میشم گوشی رو سایلنت میکنم و دوباره میخوابم....

میدونی در واقع این استرس هیچ ربطی به امتحانم نداره، امتحان رو میشه یجوری گذروند، اون چیزی که فکرش ولم نمیکنه، خواب یک ساعته ی عصر دیروز ه. لبخند مامان، اون جملات که بیشتر شبیه شعر بودن، فکرش هم ناراحتم میکنه... صدقه میذارم، خواهش میکنم که صدقه بذاره...

یادمه یجا خوندم آدمای درست و حسابی وقتی میخوابن خواب نمیبینن. بعد یادم می افته که همین یکی دو شب قبل، خواب میدیدم نزدیک حرم امیرالمومنین داریم راه میریم. کاش میشد روی خواب دیدنم یه فیلتر نصب کنم. اینطوری شاید صبح امتحان کوانتوم، کمتر ناراحت و مضطرب بودم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

مرتبه اول

هو


امان از این جمله ی هولناک... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
سالی یکبار برو روزی سالانه بگیر

سالی یکبار برو روزی سالانه بگیر

هو


هیچوقت تا امروز به در بسته نخورده بودم. چند قدم عقب تر می ایستم، صدا هست ولی جای نشستن نه، کنار کوچه نشستن برای یک خانم وضعیت خوبی نیست. یک قدم دیگر به عقب برمیدارم. برگردم؟ اوج بی لیاقتی است. دو تا خانم میروند توی ساختمانی که جلوی درش مرد میانسالی ایستاده. باید بالا رفتن از پله ها و نیم نگاه به پیرمرد کیسه به دست ساختمان حسینیه را، با این زیر زمین پرچم پوشیده عوض کنم؟ مگر راه دیگری هم هست. پله هارا آهسته میروم پایین. کیسه سبزرنگ را بر میدارم، ”وقف هیئت چاووشی”. و جعلنا نخوانده وارد میشوم. پایین منبر عریض انتهای مجلس مینشینم. شاید این موقعیت را هم باید به آن تک پله ی حسینیه ی بیت الزهرا، به پشت ستون دوم زینبیه ی امام زاده علی اکبر اضافه کنم. خدا را چه دیده ای؟ من بعد شاید به در بسته میخورم.

روضه ی اول جلسه، سخنران، همه اش به شوق میگذرد. چقدر دلتنگ آن بسم الله گفتن همیشگی حاج آقا بودم. چشم ها را بسته ام، از پله های دارالاجابة پایین میروم. آهسته راه میروم. آنقدر که در خیالم مشتاق دیدن ضریح بشوم. چند قدم میروم، مینشینم توی گودی ستون دوم از ردیف اول. درست کنار همان زن عراقی که جانماز سفیدش را جابجا کرد تا من بنشینم. زیارت نامه ی سبز رنگ انتشارات آستان را دست گرفته ام. روبروی ضریح امین الله میخوانم. می شود ساعتها سر به ستون های مرمر زیرزمین گذاشت و خلوت کرد. این سخنران چه میگوید؟ کاش جای این حرف ها یک نفر بیاید خاطرات حرمش را بگوید. 

شب دوم پیاده روی، کنار من پیرزن خمیده ای نشسته، با موهای حنا بسته. شال سبز بزرگی روی سرش انداخته. گرم حرف زدن میشود. زیپ کناری کیفم را باز میکنم، یکی از آن تبرکی های خاص آقا را میدهم دستش. روی چشم میگذارد، تسبیح شب تابش را از زیر یقه ی پیراهنش بیرون می آورد. پارچه ی سبز رنگ را گره میزند به کاکل تسبیح، میگوید مال همان دهات های اطراف مشهد است. اشک ها یکی یکی روی صورتم سر میخورند. پیرزن چهل و هشتم میرود پابوس. اگر میشد دور ازین همه چشم دست و پایش را ببوسم دریغ نمیکردم... زل زده ام به چهره ی چروکیده ی آفتاب سوخته ی روبرویم. پرت میشوم به چند ماه قبل، به آن ظهری که آقا جانم های پیرزن دهاتی کنار پنجره فولاد از نفس هزار عالم و عارف بیشتر شفا میداد.

حاجی شعر را که شروع میکند، انگار همه ی پرده ها کنار رفته باشد. منم که در آن سرمای سخت آخر پاییز از در زیر نقاره خانه می آیم وسط صحن انقلاب. میروم کنار سقاخانه، لیوان سفید رنگ را آب میکنم، چند قدمی می آیم عقب، میدهم به چشمان منتظر زن میان سالی که روسری گلدار قهوه ای سرش کرده. سر زیر می اندارم میروم کنار استراحتگاه دربان های حرم، زل میزنم به جایگاه فیروزه ای. و تمام تلاشم را میکنم که میان آن همه صدا، رضا رضا، را پیدا کنم، ..

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

ندارد

هو


اثر انگشت ما از زندگی هایی که بهشون دست میزنیم پاک نمیشه.


(Remember Me (2010

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی