هو


خیلی ازت دور موندم، خیلی زیاد. اونقدر که اصلن هیچوقت فکرشو نمیکردم؟ نکنه باز با من قهری؟ نکنه یه حال گیری اساسی تو راهه؟ نکنه چی؟ من که نمیفهمم این همه دوری رو... نمیفهمم بخدا... خستم. خیلی خسته. خسته ی روحی. فکری. جسمی... حال و حوصله ی هیچکس و هیچ چیز رو ندارم... دنبال یه راه حلم. یه گشایش. یه نیم نگاه. تو که مارو تحویل نمیگیری. قبول اصلن. از همین راه دور بهت میگم. خودت همه چیز رو درست کن. خودت راه رو نشونم بده. خودت چراغ بده دستم. این چه وضعیه آخه؟
این شبا، من؟ اینجا؟ اینطوری؟ من الان باید روی تخت گوشه ی اتاق همون هتل همیشگی دراز کشیده بودم، تا دم دمای مغرب که بیام خودمو به صف نماز جماعت صحن جامع برسونم. اصلن من الآن باید توی برف و سرمای بهمن، آخرین نفرِ صف نماز توی صحن انقلاب وابمیسادم... قهر کردی با من؟