۱۲ مطلب با موضوع «سرخوشی های دخترانه» ثبت شده است

Il biblio motocarro

هو

 

به زینب پیام دادم و عکس‌های موتور سه‌چرخ معلم بازنشسته‌ی ایتالیایی را نشانش دادم. مصاحبه‌ها و گزارش‌ها را برایش ارسال کردم و امید داشتم شاید او هم مثل من بلندپروازانه فکر کند و فقط بگوید: «عالیه! کی شروع کنیم؟» شوربختانه اما او هم مانند زهرا واقع‌نگر از آب درآمد. شاید او هم -مثل زهرا- نمی‌داند که من هنوز به رویای راه‌اندازی کتاب‌فروشی «زرافه‌های آن‌سوی پرچین» دل بسته‌ام. 

همین چند وقت قبل بود که درست وقتی شامپو را روی روی سرم ریخته بودم به خودم آمدم و دیدم غرق در خیالاتم در لباس یک کمک آشپز در آَشپزخانه‌ی یک رستوران محلی در ناپل کنار سرآشپز ایستاده‌ام و دارم فوت و فن‌های خاص را از او یاد می‌گیرم.

راستی که چقدر برآورده شدن آرزوهای کوچک برای ما مشکل شده. کاش می‌توانستم برای رویاهایم یک کاری بکنم.

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

عروسی با پیراهن شقایق

هو


دختری بود که برگ شقایق را با لطافت، پیراهنی بلند و زیبا ساخت و در مهتابی ترین شبِ شهر؛ کنار جوانی شادمان از زیر چادر مرمرینش لبخند زد. دختری که بر موهای مجعد شانه نخورده اش؛ تاج گلی رنگین داشت. و بر لبش کلام خدا جاری بود. درست از روی همان قرآن که روزی هدیه ی سفرش شده بود. آن ریسه های گل؛ آن نقل ها که هرگز بر سر عروس و داماد ریخته نشد؛ آن سادگی و بی تکلفی؛ لبخندِ ماه را درخشان تر کرد.




به تاریخِ عقدِ زهرا

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

شربت شیراز

هو


با تو در کافه ی دوران مجردی نشستن، تجربه ای بود که حاضرم بارها و بارها تکرارش کنم و درست مثل مرتبه ی اول لذت ببرم. مثلن عصر آبانی باشد و در هوای سرد مثل همیشه به دختری که حال بعد از یکسال ظاهرن از آنجا رفنه شکلات گرم سفارش بدهیم و من به تو زل بزنم. با آن منظره ی شگفت. تصویر تو بین گل های زرد باغچه ی پشت پنجره و فانوسی که از همان ساعات اولیه ی عصر روشن میشود. 

میتوانم ادای دخترکان ظریف موبور شرق اروپا را در بیاورم. با تو روی صندلی های مجار بنشینم و به موسیقی محلی شان گوش دهم. میتوانم این بار، به عنوان اولین روزی که میدانم "سیج" چیست به تو لبخند بزنم و بی خیال زن میانسال دلواپسی که درونم حرف میزند بشوم. میتوانم ساده باشم. ساده ی ساده.عصر ها سوزن به دست بگیرم. روی مانتو های قدیمی گلدوزی کنم. و شب ها از کنار تو بودن لبریز شوم. 

آخرین بار، رو بروی زهرا سادات نشسته بودم. از ماکتل و کرم انگلیسی حرف میزدیم و من میپرسیدم "آدم اگر مطمئن نباشد کسی را دوست دارد و با او ازدواج کند به او خیانت کرده؟" و زهرا سادات هاج و واج نگاهم میکرد و بالاخره جوابی میداد. حالا یکسال از آن روز ها گذشته. من درست وقتی که اطمینان داشتم تو را بیش از همه دوست خواهم داشت با تو ازداج کردم و افتخار میکنم که مردی که تویی بر سر راهم قرار گرفته.

من، نه دختری روستایی و ظریف اهل مجارستان بودم و نه آئینه ی تمام نمای دختران ایرانی. چیزی بودم میان این دو. با ساده گیری های وستا، با دل شوره های امروز. با سرخوشی ها و بی قیدی های دور افتاده رین دشت ها و فکر و خیال های پایتخت های شلوغ. با موسیقی بی کلام اروپایی با فردین خلعتبری. با آن قطعه های بی نظیرش. با برنامه های درس خواندن در محضر استاد اخلاق. با بهانه هایی برای کوه نیامدن با تو. ما پیچیده ایم در عین سادگی. و ساده ایم در کمال پیچیدگی.

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

چشم ها

هو


برای چند دهمین بار در این دو روز به آینه زل میزنم و تک تک اجزای چشم ها را مرور میکنم؛ هیچ چیز آنقدر گیرا نیست که از پشت عینک، در نگاهی گذرا به دختر چادری جلوی در مترو شهر ری خود نمایی کند. بی اختیار لبخند میزنم. داستان ما هنوز خیلی زیر و بم دارد.

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

چهارشنبه بیست و یکم بهمن

هو


تو هم دوستش داری؟

من هم دوستش دارم.


موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

ماهی

هو


از قدیم دو تا گردنبد ماهی داشتم، یکی ماهی بنفش نگین داری که بابا همان اوایل نوجوانی برایم سوغاتی آورد، آن یکی را درست خاطرم نیست بس که ندیدمش. باید سرخ باشد، انگار لعاب را طوری داده بودند روی طلا که پولک هایش هم پیدا باشد. هیچوقت وسوسه نشدم هیچکدام را گردنم بیندازم، اما حالا که ماهی بی قواره ی چشم قرمز را پیدا کرده ام، دلخوشم که یک گردنبد ماهی دارم.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

ندارد

هو


سلام ماه ِ محبوب ِ من...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

غزلی که سروده نمی شود

هو


باید کمی همت کنم سامان بگیرم...




حیفه جز برای اهل بیت غزل بگم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

یکِ مرداد

هو


صبح بعد از اذان، یکباره از خواب بیدار میشوم. یک نگاه به گوشی تلفن همراهم میکنم، وای فای را وصل میکنم، ساجده پیام داده. در کمتر از یک ساعت، بدون هیچ برنامه ریزی زیارت روزی ام میشود. مینشینم همان بالا، شهر را نگاه میکنم. خانه مان را به ساجده نشان میدهم، بالاتر از آن دو تا برج کذایی. خوب میداند اوقاتی که حال و حوصله ندارم زیاد حرف نمیزنم، پیگیر نمیشود.

بعد هم میرویم صبحانه میخوریم. گشتی هم میزنیم، روی خرید کردن را ندارم، روی سوال کردن را، قیمت پرسیدن، پول حساب کردن. امروز تولد مامان بود. دیشب با حضرت ابوی برایش چند دسته گل خریدیم. در ایامی که آدمها با کارت هدیه و سکه و تراول، سر و ته قضیه را هم می آورند خودم را درگیر کرده ام که برای هرکس، آن چیزی را بخرم که دوست تر دارد. که هیجان انگیز تر است.

برخلاف «پخمگی» همیشگی ام، برای مامان یک پیراهن صورتی میخرم. چوب لباسی را برمیدارم میبرم روی میز آقای حساب کننده میگذارم، پولش را میدهم و خارج میشوم. شاید این دست و پا چلفتی بودن را، نا بلدی ام را هزار بار به آن سبک از زرنگ بازی ها ترجیح میدهم.

برمیگردم خانه. لباس را از توی کیفم در می آورم. میبرم برای خانم والده. شاید باورش نمیشود که جز کتاب، بلدم چیز های دیگری هم بخرم. خیلی خوشحال میشود. خودم هم.

اول مرداد نود و چهار خوب گذشت. اگرچه این روزها خوش داری سخت به چالش بکشانی ام.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
دیوانگی هم عالمی دارد

دیوانگی هم عالمی دارد

هو


تقریبن روی سر و کله ی همدیگر نشسته ایم. حانیه چهار زانو، با هر زور و ضربی که شده خودش را جا کرده، من جای دوزانو نشستن هم ندارم. یک پای من روی حانیه است. زانوی خانم عقبی وسط کمر من. شصت پای من توی چشم جلویی، خلاصه بساطی داریم.

بچه ها میروند پشت تریبون حرف میزنند، همه ی صحبت ها و ری اکشن های حضرت آقا یک طرف، آن دقایقی که برای عرض ادب کنار آقا میروند یک طرف. شکر خدا قدم میرسد از وسط جمعیت اتفاقات را نگاه کنم. یک نفر دست آقا را میبوسد، یک نفر شانه شان را. یکی از دختر ها نشسته پایین عبای آقا را بوسه میزند. هرکس به نحوی. بالاخره علما حسابشان از بقیه جداست.

حانیه طوری نگاهم میکند که یعنی «هدی گردنت شکل غاز شده، رعایت کن.» بیخیال میگویمش «من دوس دارم صورت آقا رو بوس کنم.» خانم کنار دستی حانیه طوری نگاهم میکند انگار بلند شده ام وسط جمع دارم بندری میرقصم. حانیه گوشزد میکند که «خیلی دیوانه ای!». عین خیالم نیست که دیگرانی که صدای زیر ما دو تا را شنیده اند، حتمن دارند تخطئه ام میکنند و میگویند عجب دختر بی حیا و بی ادبی. تا آخر صحبت های بچه ها، همه ی حواسم پیش این فکر خل مئابانه ی خودم است.




برخط

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی