۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

مصطفی چمران، خدا و جسارت واگذاشتن

مصطفی چمران، خدا و جسارت واگذاشتن

هو
روزی که تصمیم گرفته شد من به مهندسی علاقه داشته باشم، همت کردم تا لااقل کمی شبیه به تو باشم. همه از تو حرف میزدند، از دانش خارق العاده ات. از آن امتحانی که بخاطر کراوات نداشتن هجده شدی. از دست نوشته هایت، از نقاشی هایت. از ذوابعاد بودنت. من شیفته ی تو بودم. درست از همان روزهای نوجوانی. وقتی حامد از نیکان «خدا بود و دیگر هیچ نبود» تو را هدیه گرفته بود و من دور از چشم او کتاب را برمیداشتم و مناجات هایش را میخواندم. خوب بخاطر دارم. سحر های ماه مبارک بعد از نماز صبح، آنقدر میخواندم تا خوابم ببرد.  
میدانی آقا مصطفی!
من شکست خوردم. شبیهت نیستم. هیچ امتحانی را با افتخار پشت سر نگذاشته ام. تنها، از تو جسارت رها گردن است که در من وجود دارد. کشش پیدا کردن خدا. تو، دکتر چمران. دانش آموخته ی دانشگاه برکلی. روزی فیزیک پلاسما و شاگرد عالی بودن را، پروانه و بچه ها را، رها کردی و رفتی جبل عامل. پدر بچه های غریب جنگ زده شدی. رفتی برای خدا پدری کردی. رفتی برای خدا جنگیدی. رفتی خودت را، خدایت را پیدا کنی. شاید این روزها بیش از هرچیز همین خدا را جستن، همین خدا را یافتن است که در من گم شده...
باید آستین هارا بالا بزنم. باید بگذارم و بگذرم. راه رسیدن به خدای من از کجا میگذرد؟
موافقین ۶ مخالفین ۰
هدی

سحر دهم

هو


ساعت حوالی یک بعد از ظهر است. حالا نیم ساعت این طرف یا آنطرف چندان مهم نیست. آنقدر بگویم که آفتاب گرم خرداد یا زاویه ای نزدیک به نود درجه مستقیم می تابد. دارم پیاده می روم سمت خانه و چیزی زمزمه میکنم. چند خطی که میگذرد، حواسم جمع خواندنم می شود. لحظه ای که متوجه میشوم دقیقن داشتم چه میگفتم می ایستم، و بعد به خودم می آیم و راه میافتم. این بار جدی تر میخوانم. انگار میخواهم تمام دردم را در همان چند کلمه ی ابتدایی نشان دهم. «بأبی جریحاً لا یُداوى جرحه...»

حالا که خط به خط، کلمه به کلمه میدانم روضه خوان چه میگوید، سخت است بخوانم و مجنون نشوم. این روضه را، شاید اندک، اما کسی میفهمد که در گرما با دهان تشنه زیر آفتاب ساعت ها مانده باشد. وقتی میخوانم که بر زمین داغ صحرای کربلا، برهنه رها شده بودی...

من از تو کنار ضریحت خواسته ام...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

به فتح میم بیست و چهارم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

عنوان ندارد

هو


مجنون شدم...

موافقین ۲ مخالفین ۰
هدی

سحر دوم

هو


می شود من ساکت بمانم و فقط صدای العفو بیاید؟ همان صدایی که مدت ها دلتنگش بودم. آن وقت حاجی بگوید آنقدر العفو بگو تا دلت بشکند. اما مگر سنگ سیاهی که زنگار گناه گرفته؛ ساده به رحم می آید؟ گاهی گمان میکنم چیزی نمانده تا قوم الظالمین شدن. اگز گریه بر عزیز فاطمه را از من بگیرند. اگر از غبارِ راه نوکران حسین بن علی بودن، باز بمانم. آن وقت است که اندک امیدی که دارم از دست میرود.
حتی اگر به دوزخم می افکنی، نعمت بکاء بر سید الشهدا را از من دریغ مکن...

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

سحر اول

هو


میگویی همراهت بیایم برویم افتتاح بخوانیم. خوب فکر میکنم. و میگویم نه. این اولین و آخرین سحرِ اول زندگی مان بود. اما این عنوان وسوسه کننده نمیتواند مرا بی خیال خستگی ات کند. مثل تمام سال های قبل شب را تا سحر مشغول خواندن یا نوشتن میشوم. پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم و دلم از اتفاقات سال گذشته میلرزد. حکایت ابودردار را میخوانم و ولایت علی بن ابی طالب. خودت نوشته بودی. اگر غلط نکنم شب شانزدهم بود.
رمضان سال گذشته سخت گذشت. حتی به مراتب سخت تر از سخت. پیچیدگی های بسیار. کلافگی. سردرگمی. با خودم میگویم کاش رد پای ناخوشی ها را زودتر از روزگارم حذف کنم. شاید زمانی که من عزمم را جزم میکنم تو داری از ذکر حسین حاجی سرمست میشوی. همه چیز را زیر و رو میکنم. یک بار از ابتدا تمام نظرات را میخوانم. مطالب را. گزارش کپی برداری ها. چیزی دلم را چنگ میزند.
میرسم به خواب عجیبی که دیده بودم. همان چیزی که با دلم سر ناسازگاری دارد این بار گلویم را پر میکند. چیزی جز بغض نیست. به فاصله ی کمتر از پنج ماه راهی شده بودم. و تمام راه از دیدن کسانی شبیه به آن پیرزن از شوق لبریز شدم. مثلن همان پیرزن عراقی که با همسرش در بین الحرمین نشسته بود و وقتی دید حال ناخوشی دارم با اشاره به شوهرش فهماند جمع تر بنشیند تا من محفوظ باشم. شاید هم پیرزن اهل خراسان شمالی خودمان. همان که دستار سبز بر سر داشت و وقتی میگفت چهل و هشتم عازم مشهد است چشمهایش مثل دو مروارید گران بها می درخشید. خلاف آنچه که اهل دلی میگفت و من هرگز به آنطور حرف ها اعتقاد نداشتم، حلاوت انجیر های پیرزن عجیب مرا گرفت. زائر سید الشهدا شدم.
از شبِ سوم که حاجی روضه جانکاه همیشگی را میخواند گذشته بود که برای سه ساله دردانه ی ابی عبدالله نوشتم. چه نوشتنی. یک کلمه، یک خط مینوشتم. دقایق و بلکه ساعتی میسوختم. نمیدانم چه شد که جسارت کردم. هرچه بود بعد از آن دیگر جرئت نکردم بخوانمش... 
دلم برای عبد بودنم تنگ شده. برای آن حال حسین پرستی ام. چیزی دارد در من میمیرد. همان که درست در بحبوحه ی میانترم ها میکشاندم تا طریق یا حسین. همان چیزی که تو را چند ساعت پیش از امتحانت چندین کیلومتر جابجا میکند و مینشاند پای اولین زمزمه های العفو امسال مسجد ارک. دارد در من گم میشود نقطه ی وصلی که عمری تلاش کردم من در آن گم شوم. این رمضان شاید از خودم هم توبه کنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

رحم کن بر دلم که مسکین است

هو


گریه کردن مایه ی آرامش است.
گریه ی عزیزی را دیدن موجب بی قراری.
موافقین ۴ مخالفین ۰
هدی

به فتح میم، بیست و سوم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مرتبه چندم و یک

هو

شرح ندارد.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

دارم میروم حرم

هو


بالاخره بعد از قریب به چهار سال، گوشی عزیزم خراب شد. خاموشش میکنم و میگذارمش روی میز، شاید در آینده ای نه چندان نزدیک فکری به حالش کنیم. نوکیا 6120 کلاسیک رنگ و رو رفته را از توی کشوی سمت چپ میز بیرون می آورم. و روشن میکنم. باتری ندارد. هرچه میگردم شارژر را پیدا نمیکنم. از ترس اینکه مبادا خاموش شود بی خیال خواندن پیامها میشوم. شب وقتی عزم خوابیدن میکنم. خیلی اتفاقی به عنوان آخرین تلاش جایی را میگردم که شارژر سوزنی موبایلم جا خوش کرده. میزنمش به شارژ و پیام هایش را میخوانم.
اما جایی هست که خواندن متوقف میشود... همان جا که دیگر اشک راه خودش را پیدا میکند...
آنجا که نوشته بودم Daram miram haram...

موافقین ۴ مخالفین ۰
هدی