هو


با تو در کافه ی دوران مجردی نشستن، تجربه ای بود که حاضرم بارها و بارها تکرارش کنم و درست مثل مرتبه ی اول لذت ببرم. مثلن عصر آبانی باشد و در هوای سرد مثل همیشه به دختری که حال بعد از یکسال ظاهرن از آنجا رفنه شکلات گرم سفارش بدهیم و من به تو زل بزنم. با آن منظره ی شگفت. تصویر تو بین گل های زرد باغچه ی پشت پنجره و فانوسی که از همان ساعات اولیه ی عصر روشن میشود. 

میتوانم ادای دخترکان ظریف موبور شرق اروپا را در بیاورم. با تو روی صندلی های مجار بنشینم و به موسیقی محلی شان گوش دهم. میتوانم این بار، به عنوان اولین روزی که میدانم "سیج" چیست به تو لبخند بزنم و بی خیال زن میانسال دلواپسی که درونم حرف میزند بشوم. میتوانم ساده باشم. ساده ی ساده.عصر ها سوزن به دست بگیرم. روی مانتو های قدیمی گلدوزی کنم. و شب ها از کنار تو بودن لبریز شوم. 

آخرین بار، رو بروی زهرا سادات نشسته بودم. از ماکتل و کرم انگلیسی حرف میزدیم و من میپرسیدم "آدم اگر مطمئن نباشد کسی را دوست دارد و با او ازدواج کند به او خیانت کرده؟" و زهرا سادات هاج و واج نگاهم میکرد و بالاخره جوابی میداد. حالا یکسال از آن روز ها گذشته. من درست وقتی که اطمینان داشتم تو را بیش از همه دوست خواهم داشت با تو ازداج کردم و افتخار میکنم که مردی که تویی بر سر راهم قرار گرفته.

من، نه دختری روستایی و ظریف اهل مجارستان بودم و نه آئینه ی تمام نمای دختران ایرانی. چیزی بودم میان این دو. با ساده گیری های وستا، با دل شوره های امروز. با سرخوشی ها و بی قیدی های دور افتاده رین دشت ها و فکر و خیال های پایتخت های شلوغ. با موسیقی بی کلام اروپایی با فردین خلعتبری. با آن قطعه های بی نظیرش. با برنامه های درس خواندن در محضر استاد اخلاق. با بهانه هایی برای کوه نیامدن با تو. ما پیچیده ایم در عین سادگی. و ساده ایم در کمال پیچیدگی.