۴۱ مطلب با موضوع «در محضر یار» ثبت شده است

مولانا علی

مولانا علی

هو


صبح علی الطلوع گدا بر تو میگذشت

نزدیک ظهــــر بود که عالیجناب شد




اولین خاطره های حرم امیرالمومنین

همین حوالی بود....

جانم نجف

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
ساجدیه

ساجدیه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

مرتبه چهارم

هو


بماند بقیه اش...

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
برای خودم

برای خودم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

#د_خ_ش

هو


یه سری گزاره هست، ازونا که میگه الف باشد آنگاه ب. در مورد اینطور چیزا، اصلن جواب نمیده. الان که الف هست، آنگاه ب ای درکار نیست. در اصل باید شرط لیاقت رو به همه ی این گزاره ها اضافه کرد.

من از تو به قدر کریم بودنت انتظار دارم، بخاطر دل خودم... 

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
من از تو کنار ضریحت خواسته ام

من از تو کنار ضریحت خواسته ام

هو


بعضی روضه ها را فقط خانمها می فهمند، همانطور که بعضی روضه ها را فقط یک مرد میتواند درک کند. ولی روضه ی حضرت زهرا روضه ای است که زن و مرد را می سوزاند. مثلن کاش یک روز میرفتیم گوشه ی حسینیه مینشستیم، یک نفر می آمد میگفت که مادر چقدر تلاش میکند مقابل فرزندش خوب به نظر برسد. بعد با همین یک جمله همه ی ما زن ها می مردیم... یا اینکه میگفت چه دلهره ای سراغ آدم می آید وقتی یک مرد قدمی به سمت شما بر میدارد... و همه ی ما از شرمندگی جان می دادیم...

خیلی جاها باید میبودم و نبودم، باید تمام شب جمعه ها کربلا را زیارت میکردم و نکردم، باید بین زنان بنی اسد... باید این روزها جایی بین کوچه های مدینه... در تمام تاریخ، یکجا لازم بود جلوتر از مادر سادات بایستم، باید سپر میشدم و نشدم...

میروم کنار در ورودی حرم می ایستم، خلوتی بعد از ظهر چهارشنبه میرساندم کنار جایی که حاج آقا خوابیده... وقتی میگویمش رزق اشک بر حضرت زهرا را بده، همانطور میشکنم که کنار ضریح سید الشهدا در زیارت وداع...

من از تو کنار ضریحت خواسته ام، کافیست گدا را استجابت کنی...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
سالی یکبار برو روزی سالانه بگیر

سالی یکبار برو روزی سالانه بگیر

هو


هیچوقت تا امروز به در بسته نخورده بودم. چند قدم عقب تر می ایستم، صدا هست ولی جای نشستن نه، کنار کوچه نشستن برای یک خانم وضعیت خوبی نیست. یک قدم دیگر به عقب برمیدارم. برگردم؟ اوج بی لیاقتی است. دو تا خانم میروند توی ساختمانی که جلوی درش مرد میانسالی ایستاده. باید بالا رفتن از پله ها و نیم نگاه به پیرمرد کیسه به دست ساختمان حسینیه را، با این زیر زمین پرچم پوشیده عوض کنم؟ مگر راه دیگری هم هست. پله هارا آهسته میروم پایین. کیسه سبزرنگ را بر میدارم، ”وقف هیئت چاووشی”. و جعلنا نخوانده وارد میشوم. پایین منبر عریض انتهای مجلس مینشینم. شاید این موقعیت را هم باید به آن تک پله ی حسینیه ی بیت الزهرا، به پشت ستون دوم زینبیه ی امام زاده علی اکبر اضافه کنم. خدا را چه دیده ای؟ من بعد شاید به در بسته میخورم.

روضه ی اول جلسه، سخنران، همه اش به شوق میگذرد. چقدر دلتنگ آن بسم الله گفتن همیشگی حاج آقا بودم. چشم ها را بسته ام، از پله های دارالاجابة پایین میروم. آهسته راه میروم. آنقدر که در خیالم مشتاق دیدن ضریح بشوم. چند قدم میروم، مینشینم توی گودی ستون دوم از ردیف اول. درست کنار همان زن عراقی که جانماز سفیدش را جابجا کرد تا من بنشینم. زیارت نامه ی سبز رنگ انتشارات آستان را دست گرفته ام. روبروی ضریح امین الله میخوانم. می شود ساعتها سر به ستون های مرمر زیرزمین گذاشت و خلوت کرد. این سخنران چه میگوید؟ کاش جای این حرف ها یک نفر بیاید خاطرات حرمش را بگوید. 

شب دوم پیاده روی، کنار من پیرزن خمیده ای نشسته، با موهای حنا بسته. شال سبز بزرگی روی سرش انداخته. گرم حرف زدن میشود. زیپ کناری کیفم را باز میکنم، یکی از آن تبرکی های خاص آقا را میدهم دستش. روی چشم میگذارد، تسبیح شب تابش را از زیر یقه ی پیراهنش بیرون می آورد. پارچه ی سبز رنگ را گره میزند به کاکل تسبیح، میگوید مال همان دهات های اطراف مشهد است. اشک ها یکی یکی روی صورتم سر میخورند. پیرزن چهل و هشتم میرود پابوس. اگر میشد دور ازین همه چشم دست و پایش را ببوسم دریغ نمیکردم... زل زده ام به چهره ی چروکیده ی آفتاب سوخته ی روبرویم. پرت میشوم به چند ماه قبل، به آن ظهری که آقا جانم های پیرزن دهاتی کنار پنجره فولاد از نفس هزار عالم و عارف بیشتر شفا میداد.

حاجی شعر را که شروع میکند، انگار همه ی پرده ها کنار رفته باشد. منم که در آن سرمای سخت آخر پاییز از در زیر نقاره خانه می آیم وسط صحن انقلاب. میروم کنار سقاخانه، لیوان سفید رنگ را آب میکنم، چند قدمی می آیم عقب، میدهم به چشمان منتظر زن میان سالی که روسری گلدار قهوه ای سرش کرده. سر زیر می اندارم میروم کنار استراحتگاه دربان های حرم، زل میزنم به جایگاه فیروزه ای. و تمام تلاشم را میکنم که میان آن همه صدا، رضا رضا، را پیدا کنم، ..

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی
بیست سالگی

بیست سالگی

هو


بیست سالگی من، سوم دی، وقتی بلوز بافتنی شیری رنگی را زیر سارافون جینم پوشیده بودم، توی اتاق راوی های ساختمان علی محمدی شروع شد. با کیک شکلاتی که نیکی خریده بود، شمع های سرخابی با صورتک های زرد. و چندین جلد کتاب! آن روز عصر رفتم ترنجستان بهشت، در حالیکه دستم پر از کتاب بود، «ارمیا» را خریدم و رفتم خانه ی مامان جون. این شگفت ترین تولدی بود که در تمام عمرم تجربه کرده بودم. بعد از آن هیچ اتفاق خاصی نیفتاد. تا مشهد ششم بهمن. اینجا بود که اسیر امتحان شدم. بهمن بیست سالگی سخت بود. خیلی سخت. فکرش را بکن، درست وقتی یک ماه است که بیست ساله شدی، پای این امتحان باشی که جز «حسین بن علی» دیگر چه میخواهی؟ من باختم. بهمن بیست سالگی را سخت باختم. اسفند رفتیم جنوب. همان جنوبی که بواقع نیمه شب ها از خستگی کنار کفش های جفت نشده ی بچه ها، در آن سوز سرمای بیابان های اطراف اهواز تا صبح بی پتو به خواب مرگ فرو میرفتم. اسفند بیست سالگی آنجایی سخت بود که در علقمه تو «نیکو» را انتخاب کردی، درست وقتی که من تمام خین را، با تمام آن سنگ ریزه های آزار دهنده اش با نیت قدم زدم. وقتی که تا ساق پایم در باران فتح المبین خیس بود و حسنا روضه ی سه ساله میخواند. اسفند بیست سالگی من را رد کردی. فروردین همه اش دل تنگی بود. اشاره بود، حماقت بود. باید چکار میکردم؟ فروردین گذشت، اردی بهشت گذشت، همه چیز کنار هم بود تا کلافه نر شوم. سر در گم تر. خرداد نفسم را برید. یادت هست چند روز قبل از امتحان «جدید» آمدم پابوس حضرت شمس الشموس؟ یادت هست وقتی درست روی وسطی ترین کاشی صحن انقلاب نشسته بودم، چطور با خجالت با تو حرف میزدم؟ خرداد بیست سالگی نفس گیر بود. سخت... رمضان را با خودش آورد. آن هم چه رمضانی. سراسر بی تابی. سراسر دلهره. باید آرام می بودم، منطقی. اینها برای تیر ماه بیست سالگی خیلی بزرگ بود. خیلی دست نیافتنی. مانده بودم بر سر دو راهی، سخت بود، برای آن دختر بیست ساله ای که بودم خیلی سخت بود. اگر این خستگی امانم بدهد، شاید با قاطعیت بیشتری این را بگویم،اما باید شب بیست و یکم می بود. قدم در راه گذاشتم. تیر بیست سالگی هم سخت گذشت. نفس گیر، طاقت فرسا. اول مرداد بالای بلندی تهران، درست وقتی که روبروی کهف ایستاده بودم و از خدا میخواستم همه چیز عوض شود، شروع  شد. هنوز قدم برنداشته ترسیده بودم. هیچ کدام از نذر ها کارگر نیفتاد. مرداد گذشت. در بی خبری. در سختی. باید از مشهد بهمن ماه میفهمیدم که قرار است مرتبه ی بعد با حضرت رضا آزمایشم کنی. وقتی شب میلادش در بهت گذشت. وقتی صبح عید گریان سر از تجریش در آوردم. وقتی آن شب درست وقتی که نفس ها به شماره افتاده بود، اشهدم را میخواندم، من باید میفهمیدم داری امتحانم میکنی؟ من فرار کردم. راحت ترین راه را انتخاب کردم. شهریور بیست سالگی... «از مقصود، به شوق مقصود، غافل شدم». تب داشتم، دیوانه بودم، زود عرق کرد. من باختم. همه چیز را باختم. خودم را، امام حسینم را، حضرت رضایم را، لعنت به شهریور بیست سالگی که در غفلت گذشت. خراب کرده بودم. خودم، عزیزانم، دوستانم، دیگرانی که با من در ارتباط بودند، من مقابل همه ی اینها سرافکنده بودم. موجود ناتوانی بودم که فرار کرده بود. من این من را قربانی کردم. عید قربان قربانی کردم. مهر بیست سالگی شلوغ بود. پر فراز و نشیب. باز جنون سراغم آمده بود. نمیدانم چه کردم. میدانم که سخت گذشت. سخت.سخت.سخت. آنقدر سخت که گاهی نام خیابان ها، به گریه انداختم. مهر بیست سالگی، بیست سالگی اش شبیه بیست سالگی های دیگر نبود. سوا شده بود. محرم آمد. محرم بیست سالگی بینظیر بود. بی تابی اش متفاوت بود. گریه هایش. قسم هایش. همه چیز عوض شده بود. باز امتحان شده بودم، «جز حسین بن علی چه میخواهی؟» من این محرم را میپرستم. محرمی که یاد بگیری نباید ارباب را به حضرت مادر قسم داد. باید خواهش کرد. خواهر را واسطه کرد، باید برای شب پنجمش مرد... چه هیمنه ای دارد این شب پنجم... مهمان کریم بودن، بله شنیدن، بی تاب شدن. باید تا عاشورا نمی ماندم، ماندم... مهر بیست سالگی گذشت. آبان سرد بیست سالگی گذشت. خوب نشدم، فقط بزرگ شدم، خیلی بزرگ تر از آن دختر بیست ساله ی بهمن ماه. شب دوم محرم بزرگ شدم. آن شبی که تصمیم گرفتم تا عصر عاشورا هرطور شده جلسه را بروم. آبان بیست سالگی با اجازه از سید الکریم گذشت. با ناراحتی های کنج ضریح امامزاده طاهر. با حسرت زیارت حاج آقا. آنقدر بزرگ شده بودم که از گریه کردن خجالت نکشم. مثل کودکی که ظرفی را میشکند و چون میخواهد از اخم مادر در امان بماند، به او پناه میبرد و گریه می کند. بیست سالگی من هیچ نقطه ی روشنی ندارد. هیچ لحظه ی قابل افتخاری، جز آن لجظاتی که بر سید الشهدا اشک ریختم، ندارد. باید این پاداش آذر بیست سالگی را با کدام کرامت بسنجم؟ حق نمی دهی که از خوشحالی خواب به چشمم نیاید؟ بی شک تا این لحظه که زیسته ام، این بهترین شب زندگی من است. چند روز دیگر که بیایم نجف، بعد که بیایم کربلا. آذر بیست سالگی خیلی قشنگ شروع شده. بیست سالگی سخت آن دختر دیوانه را، دیوانه تر کردی... حتی اگر تا صبح لبخند بزنم، باز هم شیرینی روزهای پایانی بیست سالگی نمایان نخواهد شد. کاش امشب و فرداشب و چند شب دیگر، بازهم زنده باشم... بگذار بیست سالگی، اصلن نه، عمر من با زیارت حسین تو تمام شود.

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی

عظمت رفتن

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی
رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن

رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن

هو


گوشی را چک میکنم، فلانی پیام داده: «هدی داری سیصد تومن برام بریزی؟ تا آخر مهر برمیگردونم. نشد دویست هم بدی خوبه. کار خیره.» طبق همان اصل نانوشته که به آن پایبندم، نه گفتنم نمی آید. پول را لازم دارم. بیشتر ازین ها حتی. میروم کنار خودپرداز دانشکده، کار نمیکند. پیام میدهم «اگر بتونم تا عصر خبر میدم.»
کلاس صبح که تمام میشود، در به در میروم دنبال کارهای مشهد. باید با الف حرف بزنم، بابت جور کردن بلیط هواپیما برای همین پنجشنبه جمعه. اگر جور نشد اهرم فشار بابا هم هست. شاید اگر خودم اینترنتی رزرو کنم همه چیز خوب باشد، ولی واقعیت این است که با این حال و اوضاع ترجیح میدهم همه کارم را بی دردسر با پارتی بازی انجام بدهم. از اردی بهشت بابت ده ساعت تدریس حسابان و ریاضی تجربی باید از جایی مبلغی را بگیرم، هنوز رویم نشده بگویم. بی خیال ملاحظات همیشگی ام میشوم، بین راه زنگ میزنم، بعد از تعارفات مزخرف ابتدای همه ی مکالمه ها، میگویدم «فلانی، ما خیلی روت حساب باز کردیم. ماشاالله همه ی بچه هات نمره هاشون خوب شده. خدا خیرت بده.» توی دلم خدارا شکر میکنم که خودش بحث را برده به آن سمتی که میخواهم. با گلویی که از خجالت خشک شده، میگویمش پول لازمم. اگر بتوانیم بابت آن چند ساعتی که الحمدلله برکت داشته، تسویه کنیم خیلی خوب میشود. شوخی شوخی میگوید دی ماه که سری اول چک های شهریه وصول شد در خدمتیم. گلویم خشک تر میشود. میگویم زودتر نمیشود؟ میگوید حالا آذر تماس بگیر... دوست دارم بگویم من آن پول را الآن میخواهم. الآن که دلتنگ باب الجوادم... آذر دو ماه دیگر است... نمیگویم. تشکر میکنم و خداحافظ.
توی ذهنم همه چیز را مرور میکنم.با این مقدار پولی که دارم سفر دو روزه با هواپیما، توی همان هتل همیشگی، خودم خنده ام میگیرد. با شرایط ایده آل اقامت حضرت والده، نهایتن می توانم هزینه قطار اتوبوسی های به قول حامد «مستراح» را بدهم.
پنج دقیقه مانده به قرارمان به الف زنگ میزنم که دیدارمان منتفی است. میگوید حالا چکار داشتی؟ میگویم هیچ. بعد هم تلفن را قطع میکنم. تمام راه را به این فکر میکنم که وقتی تو نخواهی هیچ چیز نمیشود. حتا اگر اراده ی بابا همین حالا من را ببرد مشهد، نرسیده به حرم برم میگردانی. نمیگذاری عرض ارادت کنم... تمام جوانب را میسنجم. حتی این را که طبق معمول با جیب پدر به خودم صفا بدهم. بی خیال همه چیز میشوم. میرسم دانشکده نماز میخوانم کلاسم را میروم. و به فلانی پیام میدهم که تا یک ساعت دیگر که کلاسم تمام شود پول توی حسابت است. خیالت راحت.
همان قدری که نقدن داشتم را هم، میدهم برود. آرزوی اینکه با اولین حقوق دندان گیرم، مادرم را ببرم مشهد میرود کنار باقی آرزو ها. آن هم درست همین روزهایی که باید بیشتر از همیشه هوایم را داشته باشی...
آن هم درست وقتی که خیلی... خیلی...
بعضی وقت ها فکر میکنم تو را باید به چه قسم داد؟ کدام قسم را دوست تر داری؟
شاید اینطوری کارهایم کمی روی روال بیفتد...







امامزاده ی آبادی ام جواب نداد
رعیتیم و غم خرج کربلا رفتن...

موافقین ۱ مخالفین ۰
هدی